کلماتی درمورد سیلوی پلات و دیوانگی
سیلوی پلات، نویسندهای با فیگور جنون
ساعت 9:30 روز یکشنبه، یازدهم فوریه سال 1963، وقتی پرستار بچهها طبق معمول به خانهی “پلات” میرود؛ با دربستهای که بر خلاف همیشه بازنشدنی بود، روبهرو میشود. “پلات” در بامداد همان روز پس از تلاشهای ناموفق بسیار در خودکشی؛ بالاخره موفق شده بود زندگی کوتاه سی سالهاش را به پایان برساند.
بچهها طبق معمول به خانهی “پلات” میرود؛ با دربستهای که بر خلاف همیشه بازنشدنی بود، روبهرو میشود. “پلات” در بامداد همان روز پس از تلاشهای ناموفق بسیار در خودکشی؛ بالاخره موفق شده بود زندگی کوتاه سی سالهاش را به پایان برساند.
سیلویا پلات (1963-1932) شاعر، رماننویس و نویسندهی داستان کوتاه آمریکایی که اغلب به عنوان یک شاعر فمنیست توصیف میشود؛ شاعری که حتی پیش از باب شدن نوشتن دربارهی حقوق زنان، به انعکاس وضعیت اسفناک زنان و انتظارات جامعه از او و زنان با تفکر مشابه او، پرداخته است. توماس مککلاهن، از او به عنوان یک BRUTAL و RAVING AVENGER یاد میکند؛ به این منظور که اشعار پلات در عین سادگی و صراحت، از منبع قدرتی الهام میگیرند که قاطعانه و با شور بسیار به مقابله با نابرابریها و نقد هنجارهای اجتماعی، در زمینهی زن بودن و معصومیت میپردازد.
موضوع قابل توجه دیگر در مورد او، برجستهسازی تجربههای روزمرهی زندگی با استفاده از استعاره و تشبیه است. رابرت پینسکی میگوید: “Her poems throw off images and phrases with the energy of a runaway horse or a machine with its throttle stuck wide.”
به عبارت دیگر؛ هنر او در انتخاب کلمات، با بیشترین قدرت ممکن، احساسات او را در ذهن مخاطب به تصویر میکشند. پلات در یکی از اشعارش با عنوان “cut” که دربارهی بریدن انگشتش حین آشپزی نوشته است؛ میگوید:
“What a thrill
My thumb instead of an onion.
The top quite gone
Except for a sort of hinge
Of skin,
A flap like a hat,
Dead white.
Then that red plush.”
پلات در این شعر یک تجربهی دردناک را با استفاده از توصیفات بصری خارقالعاده و بسیار زنده به تصویر میکشد. “بریدن انگشت به جای پیاز” و “پوستی که شبیه لولا شده” و یا “مخمل قرمز” همگی باعث میشوند مخاطب با آن اتفاق که ممکن است حتی تا حالا تجربه نکرده باشد ارتباط برقرار کند. اینکه تکهی بریده شدهی پوست را شبیه یک کلاه برای انگشت تصور کند و یا حتی به این نتیجه برسد که آسیب زدن به خود گاهی هیجانانگیز است. تاثیر شعر پلات میتواند همینقدر مستقیم و صریح باشد.
نخستین شعر پلات در سن هشت سالگی در بخش کودکان روزنامهی بوستون به چاپ رسید. در همان سال سیلویا پدرش را از دست میدهد. یکی از مشهورترین اشعار او “Daddy” نام دارد که رابطهی عشق و نفرت سیلویا با پدرش است.
“به درد نمیخوری، به درد نمیخوری دیگر
کفش سیاهی که من
سی سال مثل یک پای سفید و ضعیف در آن زندگی کردم
و به سختی جرات نفس کشیدن یا عطسه کردن داشتم.
پدر، باید تو را میکشتم.
تو قبل از آنکه من فرصت بیابم مردی
در کیسهای پر از خدا، به سنگینی مرمر
مجسمهای ترسناک با انگشت پایی سربی رنگ
.
.
.
هرگز نمیتوانستم با تو حرف بزنم.
زبان به آروارهام میچسبید.
به تلهای از سیم خاردار میچسبید.
من، من، من، من
به سختی قادر به حرف زدن بودم.
فکر میکردم هر آلمانیای تو هستی
با آن زبان مستهجن
.
.
.
وقتی تو را خاک کردند من ده ساله بودم.
در بیست سالگی سعی کردم بمیرم
و به سوی تو برگردم، برگردم، برگردم.
فکر میکردم حتی استخوانهایم همین را میخواهند.
شاعر از پدرش بعنوان کسی که آلمانی بوده و از هیتلر طرفداری میکرده یاد میکند. از زبان و شکل و شمایل پدر به گونهای حرف میزند که حکایت از فرهنگ “خشن” آلمانی دارد و دختر از آن بسیار آزار دیده و متنفر است. در مقابل، سیلویا خود را همچون یهودی سرگردانی میبیند که از ظلم پدر گریخته و به اردوگاه فرستاده شده است. رنگی که در سرتاسر شعر برای پدر استفاده میشود نیز سیاه است. شعر پر از استعاره و تمثیلهای وحشتناک است ولی نباید دچار اشتباه شد که این صرفا یک شعر بیوگرافیک است. پدر در این شعر به انواع و اقسام شمایل و نمادها ترسیم شده است: به کفش سیاه، به مجسمهای ترسناک با انگشت سربی، به یک نازی، به پیراهن سیاه، به یک دراکولا، به کسی که به زبانی زمخت و خشن حرف میزند، به کسی که خود را خدا میپندارد… ولی در همه اینها نه تنها پدرِ خودش، بلکه فیگور مستبد پدر زمانه نیز مقصود است.
پلات در یازده سالگی شروع به نوشتن خاطراتش کرد و پس از ورودش به کالج، به عنوان ویراستار مهمان مجلهی مادمازل انتخاب شد و تابستانی که به دنبال این منصب در نیویورک سیتی اقامت داشت، بعدها در تنها رمان او “The Bell Jar” یا همان حباب شیشه بازنمایی شد که نخستین بار با نام مستعار ویکتوریا لوکاس منتشر شد و گفته میشود تجربهی زیستهی خود او است. بازتابی از روزهایی که دچار افسردگی شده و نیز نخستین تلاش ناموفق او در خودکشی. دربارهی دختری زیبا، باهوش و فوقالعاده بااستعداد که به مرور به قعر مشکلات ذهنی و واقعیاش فرو میرود. سیلویا پلات دراین شاهکار تحسین شده، با چنان ظرافتی مخاطب را به دنیای ذهنی در حال نابودی راوی داستان می برد که جنون و دیوانگی این شخصیت، کاملا ملموس وحتی منطقی وعقلانی جلوه میکند.
شخصیتهای بسیاری در این رمان حضور دارند که اغلب گذرا هستند و هیچ کدام همراه شخصیت اصلی داستان یا همان “استر گرین وود” نمیمانند. نکتهی جالبی که در این رمان وجود دارد این است که هر گاه استر مرتکب رفتارهایی میشود که متعلق به شخصیت او نیست و احساس میکند از حیطهی شخصیتی خود جدا شده است از نام مستعار “الی هیگین باتوم” برای خود استفاده میکند. خود پلات نیز در مصاحبهای گفته است که گاهی احساس میکند دو جریان قوی مثبت و منفی در او حضور دارند که هر کدام در لحظه بر او غالب شوند، کنترل او و رفتارهایش را به دست میگیرند.
علاوه بر شباهت خود راوی به نویسنده، شخصیتهای دیگری نیز در رمان حضور دارند که شاید از آن جهت که مدام سعی دارند چیزی به استر بیاموزند و در ازای حمایتی که از او میکنند انتظار دارند که استر شبیه آنها شود، قابل تامیم به زندگی خود پلات باشند. استر شبیه شدن به آنها را نه تنها نمیخواهد بلکه حتی از شبیه شدن به این شخصیتها میترسد. بیزاری و تنفر استر از تمام شخصیتها به گونهای احساس میشود. هیچ کدام تنهایی او را پر نمیکنند و علیرغم وفور آدمها در جهان روایی استر، او عمیقا احساس تنهایی میکند. مربی او که با نام جیسی معرفی میشود با جملاتی مثل “تو باید بتوانی از یک فرد معمولی، چیز بیشتری برای عرضه داشته باشی.” احساس ناکافی بودن به او القا میکند و از سمت بادی ویلارد، پسری که رابطهی عاشقانهای با او داشته نیز ضربه میخورد و مینویسد “تمام این مدت به بیگناهی تظاهر کرده بود.” و از آخرین دستاویزی که به او احساس تعلق خاطر داشت نیز ناامید میشود.
“من هیچ چیز را هدایت نمیکردم، حتی خودم را. فقط از هتل به اداره و از اداره به میهمانی و از میهمانی به هتل و باز از هتل به اداره پرتاب میشدم، مثل یک تراموای بیاحساس. ظاهرا من هم باید مثل دخترهای دیگر به هیجان میآمدم، ولی نمیتوانستم واکنشی نشان بدهم. احساس میکردم بیتحرک و خاکیام، همان احساسی که مرکز گردباد چرخان و بیتفاوتی، در میان محوطهی پرهیاهویی دارد.”
استر دختری حساس است که از سمت جامعه، از سمت محیط کاری و حتی از سمت خانواده هیچ عشقی دریافت نمیکند. دختری با این شرایط در نیویورک با آدمهایی مواجه میشود که برخلاف او بدون هیچ زحمت و تلاشی، بسیار در معرض توجه هستند. گاهی از فرط احساس ناکافی بودن تلاش میکند شبیه آنها شود ولی به دنیای آنها نیز علاقهای نشان نمیدهد. احساس سرخوردگی اجتماعی در او شدت میگیرد و در بخشی از رمان مینویسد “چهقدر وحشتزدهام. آنچنان که گویی مرا در یک گونی سیاه و بیهوا که راهی هم به بیرون ندارد، فروتر و فروتر میکنند.”
استر در صفحات پایانی رمان، بعد از اینکه دورههای درمانی را در آسایشگاه گذرانده است؛ مینویسد “شاید فراموشی مثل یک برف مهربان، همه چیز را کرخت کند و بپوشاند؛ ولی آنها جزیی از من بودند. آنها منظرههای من بودند. بنابر این هرگز از بین نمیروند.”
در نهایت اینکه رمان پایان باز دارد. استر از آسایشگاه بیرون میآید اما ما متوجه بهبودی و یا عدم بهبودی او نمیشویم. هرچند خود پلات درنهایت به خودکشی میرسد. شاید بتوان گفت که دغدغهی پلات در حباب شیشه نحوهی رویارویی جامعه نه فقط با زنان، بلکه با انسانهاییست که رفتارهای معمول ندارند. انسانهایی که میخواهند زیبا، شاد و جوان باشند، دوست داشته شوند اما آلودهی ابتذال هم نشوند. شاید این همان چیزی است که جامعه هنوز هم آن را نفهمیده است.
“خودم را مجسم کردم نشسته در زیر درخت انجیر، و از شدت گرسنگی در حال مرگ؛ چون نمیتوانستم تصمیم بگیرم کدام یک از آن ها را میخواهم برگزینم. تکتک آنها را میخواستم، ولی انتخاب هر دانه به معنای از دست دادن بقیه بود. و همینطور که نشسته بودم، دست دادن بقیه بود، عاجز از تصمیم گرفتن، انجیرها شروع کردند به پژمردن و سیاه شدن، و یکییکی، روی زمین کنار من افتادند”
حباب شیشه
در نهایت، گذشته بر تمام تلاشی که سیلویا برای پایان دادن به زندگیاش انجام داد، بعد از زخمی کردن پاهایش با تیغ و یا بلعیدن پنجاه قرص خوابآور در سرداب خانهی مادری، بعد از دورههای شدید افسردگی و تقلا برای بازگشت به زندگی، بعد از جدایی از همسر و چشیدن طعم خیانت و تنهایی، بعد از کاهش وزن و بیخوابیهای شدید، در خانهای که سردترین زمستان لندن را تحمل میکرد، مجموعه شعرش را به سرانجام رساند. مجموعه شعری که پس از مرگ او با نام “آریل” منتشر شد و پلات به اولین شاعری تبدیل شد که پس از مرگ جایزهی پولیتزر را از آن خود کرد.
سیلویا پلات از زمان مرگ خود تا کنون نیز تاثیری عمیق و پیوسته بر ادبیات داشته است. از ارجاعات بیپایان در رسانههای اجتماعی تا نقلقولهای فیلمها و تاثیر بر نویسندگان برجسته. به راستی که شاید جاودانگی همین باشد. همین که پلات حتی سالها پس از مرگش نیز همچنان به زندگیاش ادامه میدهد.
مطالب زیر را حتما بخوانید:
قوانین ارسال دیدگاه در سایت
- چنانچه دیدگاهی توهین آمیز باشد تایید نخواهد شد.
- چنانچه دیدگاه شما جنبه ی تبلیغاتی داشته باشد تایید نخواهد شد.
- چنانچه از لینک سایر وبسایت ها و یا وبسایت خود در دیدگاه استفاده کرده باشید تایید نخواهد شد.
- چنانچه در دیدگاه خود از شماره تماس، ایمیل و آیدی تلگرام استفاده کرده باشید تایید نخواهد شد.
- چنانچه دیدگاهی بی ارتباط با موضوع آموزش مطرح شود تایید نخواهد شد.
دیدگاهتان را بنویسید لغو پاسخ
تمامی اطلاعات شما نزد ما با بسیار بالا محفوظ خواهد بود.
مزایای عضویت در سیگما:
- ● دسترسی به فایل های دانلودی
- ● اعتبار هدیه به ارزش 50 هزار تومان
- ● دسترسی آسان به آپدیت محصولات
- ● دریافت پشتیبانی برای محصولات
- ● بهره مندی از تخفیف های ویژه کاربران
نوشتههای تازه
آخرین دیدگاهها
- مدی در من جای مردگان بسیاری زیستهام – نازگل صبوری
- آدم بزرگا مشغول صبحتن: درمورد آلبوم The new abnormal از the Strokes - از هنر در آلبوم Luck and Strange از دیوید گیلمور + شنیدن تمام آلبوم
- نقد انیمیشن inside out (2) - از هنر در نقد سریال Bojack.Horseman
- درمورد تد هیوز; همسر سیلویا پلات - از هنر در کلماتی درمورد سیلوی پلات و دیوانگی
دسته بندی مطالب
- ادبیات (9)
- دستهبندی نشده (2)
- سینما (30)
- موسیقی (4)
- نقاشی (12)
بازتاب هادرمورد تد هیوز; همسر سیلویا پلات - از هنر