کلماتی درمورد سیلوی پلات و دیوانگی

دسته بندی :ادبیات 21 سپتامبر 2024 َAzHonar

سیلوی پلات، نویسنده‌ای با فیگور جنون

ساعت 9:30 روز یکشنبه، یازدهم فوریه سال 1963، وقتی پرستار بچه‎ها طبق معمول به خانه‎ی “پلات” می‎رود؛ با دربسته‎ای که بر خلاف همیشه بازنشدنی بود، رو‎به‎رو می‎شود. “پلات” در بامداد همان روز پس از تلاش‎های ناموفق بسیار در خودکشی؛ بالاخره موفق شده بود زندگی کوتاه سی ساله‎اش را به پایان برساند.

بچه‎‌ها طبق معمول به خانه‎‌ی “پلات” می‎رود؛ با دربسته‎ای که بر خلاف همیشه بازنشدنی بود، رو‎به‎رو می‎شود. “پلات” در بامداد همان روز پس از تلاش‎های ناموفق بسیار در خودکشی؛ بالاخره موفق شده بود زندگی کوتاه سی ساله‎اش را به پایان برساند.
سیلویا پلات (1963-1932) شاعر، رمان‎‌نویس و نویسنده‎ی داستان کوتاه آمریکایی که اغلب به عنوان یک شاعر فمنیست توصیف می‎شود؛ شاعری که حتی پیش از باب شدن نوشتن درباره‎‌ی حقوق زنان، به انعکاس وضعیت اسفناک زنان و انتظارات جامعه از او و زنان با تفکر مشابه او، پرداخته است. توماس مک‌‎کلاهن، از او به عنوان یک BRUTAL و RAVING AVENGER یاد می‎کند؛ به این منظور که اشعار پلات در عین سادگی و صراحت، از منبع قدرتی الهام می‎گیرند که قاطعانه و با شور بسیار به مقابله با نابرابری‎ها و نقد هنجارهای اجتماعی، در زمینه‎ی زن بودن و معصومیت می‎پردازد.
موضوع قابل توجه دیگر در مورد او، برجسته‎سازی تجربه‎های روزمره‎ی زندگی با استفاده از استعاره و تشبیه است. رابرت پینسکی می‎گوید: “Her poems throw off images and phrases with the energy of a runaway horse or a machine with its throttle stuck wide.”

به عبارت دیگر؛ هنر او در انتخاب کلمات، با بیشترین قدرت ممکن، احساسات او را در ذهن مخاطب به تصویر می‎کشند. پلات در یکی از اشعارش با عنوان “cut” که درباره‎ی بریدن انگشتش حین آشپزی نوشته است؛ می‎گوید:
“What a thrill
My thumb instead of an onion.
The top quite gone
Except for a sort of hinge
Of skin,
A flap like a hat,
Dead white.
Then that red plush.”
پلات در این شعر یک تجربه‎ی دردناک را با استفاده از توصیفات بصری خارق‎العاده و بسیار زنده به تصویر می‎کشد. “بریدن انگشت به جای پیاز” و “پوستی که شبیه لولا شده” و یا “مخمل قرمز” همگی باعث می‎شوند مخاطب با آن اتفاق که ممکن است حتی تا حالا تجربه نکرده باشد ارتباط برقرار کند. اینکه تکه‎ی بریده شده‎ی پوست را شبیه یک کلاه برای انگشت تصور کند و یا حتی به این نتیجه برسد که آسیب زدن به خود گاهی هیجان‎انگیز است. تاثیر شعر پلات می‎تواند همینقدر مستقیم و صریح باشد.
نخستین شعر پلات در سن هشت سالگی در بخش کودکان روزنامه‎ی بوستون به چاپ رسید. در همان سال سیلویا پدرش را از دست می‎دهد. یکی از مشهور‎ترین اشعار او “Daddy” نام دارد که رابطه‎ی عشق و نفرت سیلویا با پدرش است.
“به درد نمی‎خوری، به درد نمی‎خوری دیگر
کفش سیاهی که من
سی سال مثل یک پای سفید و ضعیف در آن زندگی کردم
و به سختی جرات نفس کشیدن یا عطسه کردن داشتم.
پدر، باید تو را می‎کشتم.
تو قبل از آنکه من فرصت بیابم مردی
در کیسه‎ای پر از خدا، به سنگینی مرمر
مجسمه‎ای ترسناک با انگشت پایی سربی رنگ
.
.
.
هرگز نمی‎توانستم با تو حرف بزنم.
زبان به آرواره‎ام می‎چسبید.
به تله‎ای از سیم خار‎دار می‎چسبید.
من، من، من، من
به سختی قادر به حرف زدن بودم.
فکر می‎کردم هر آلمانی‎ای تو هستی
با آن زبان مستهجن
.
.
.
وقتی تو را خاک کردند من ده ساله بودم.
در بیست سالگی سعی کردم بمیرم
و به سوی تو برگردم، برگردم، برگردم.
فکر می‎کردم حتی استخوان‎هایم همین را می‎خواهند.

شاعر از پدرش بعنوان کسی که آلمانی بوده و از هیتلر طرفداری می‌کرده یاد می‌کند. از زبان و شکل و شمایل پدر به گونه‎ای حرف می‎زند که حکایت از فرهنگ “خشن” آلمانی دارد و دختر از آن بسیار آزار دیده و متنفر است. در مقابل، سیلویا خود را همچون یهودی سرگردانی می‌بیند که از ظلم پدر گریخته و به اردوگاه‌ فرستاده شده است. رنگی که در سرتاسر شعر برای پدر استفاده می‎شود نیز سیاه است. شعر پر از استعاره و تمثیل‎های وحشتناک است ولی نباید دچار اشتباه شد که این صرفا یک شعر بیوگرافیک است. پدر در این شعر به انواع و اقسام شمایل و نمادها ترسیم شده است: به کفش سیاه، به مجسمه‎ای ترسناک با انگشت سربی، به یک نازی، به پیراهن سیاه، به یک دراکولا، به کسی که به زبانی زمخت و خشن حرف می‌زند، به کسی که خود را خدا می‌پندارد… ولی در همه این‌ها نه تنها پدرِ خودش، بلکه فیگور مستبد پدر زمانه نیز مقصود است.

پلات در یازده سالگی شروع به نوشتن خاطراتش کرد و پس از ورودش به کالج، به عنوان ویراستار مهمان مجله‎ی مادمازل انتخاب شد و تابستانی که به دنبال این منصب در نیویورک سیتی اقامت داشت، بعد‎ها در تنها رمان او “The Bell Jar” یا همان حباب شیشه بازنمایی شد که نخستین بار با نام مستعار ویکتوریا لوکاس منتشر شد و گفته می‎شود تجربه‎ی زیسته‎ی خود او است. بازتابی از روزهایی که دچار افسردگی شده و نیز نخستین تلاش ناموفق او در خودکشی. درباره‎ی دختری زیبا، باهوش و فوق‎العاده بااستعداد که به مرور به قعر مشکلات ذهنی و واقعی‎اش فرو می‎رود. سیلویا پلات دراین شاهکار تحسین شده، با چنان ظرافتی مخاطب را به دنیای ذهنی در حال نابودی راوی داستان می برد که جنون و دیوانگی این شخصیت، کاملا ملموس وحتی منطقی وعقلانی جلوه می‎کند.
شخصیت‎های بسیاری در این رمان حضور دارند که اغلب گذرا هستند و هیچ کدام همراه شخصیت اصلی داستان یا همان “استر گرین وود” نمی‎مانند. نکته‎ی جالبی که در این رمان وجود دارد این است که هر گاه استر مرتکب رفتارهایی می‎شود که متعلق به شخصیت او نیست و احساس می‎کند از حیطه‎ی شخصیتی خود جدا شده است از نام مستعار “الی هیگین باتوم” برای خود استفاده می‎کند. خود پلات نیز در مصاحبه‎ای گفته است که گاهی احساس می‎کند دو جریان قوی مثبت و منفی در او حضور دارند که هر کدام در لحظه بر او غالب شوند، کنترل او و رفتارهایش را به دست می‎گیرند.
علاوه بر شباهت خود راوی به نویسنده، شخصیت‎های دیگری نیز در رمان حضور دارند که شاید از آن جهت که مدام سعی دارند چیزی به استر بیاموزند و در ازای حمایتی که از او می‎کنند انتظار دارند که استر شبیه آن‎ها شود، قابل تامیم به زندگی خود پلات باشند. استر شبیه شدن به آنها را نه تنها نمی‎خواهد بلکه حتی از شبیه شدن به این شخصیت‎ها می‎ترسد. بیزاری و تنفر استر از تمام شخصیت‎ها به گونه‎ای احساس می‎شود. هیچ کدام تنهایی او را پر نمی‎کنند و علی‎رغم وفور ‎آدم‎ها در جهان روایی استر، او عمیقا احساس تنهایی می‎کند. مربی او که با نام جی‎سی معرفی می‎شود با جملاتی مثل “تو باید بتوانی از یک فرد معمولی، چیز بیشتری برای عرضه داشته باشی.” احساس ناکافی بودن به او القا می‎کند و از سمت بادی ویلارد، پسری که رابطه‎ی عاشقانه‎ای با او داشته نیز ضربه می‎خورد و می‎نویسد “تمام این مدت به بی‎گناهی تظاهر کرده بود.” و از آخرین دستاویزی که به او احساس تعلق خاطر داشت نیز ناامید می‎شود.
“من هیچ چیز را هدایت نمی‎کردم، حتی خودم را. فقط از هتل به اداره و از اداره به میهمانی و از میهمانی به هتل و باز از هتل به اداره پرتاب می‎شدم، مثل یک تراموای بی‎احساس. ظاهرا من هم باید مثل دخترهای دیگر به هیجان می‎آمدم، ولی نمی‎توانستم واکنشی نشان بدهم. احساس می‎کردم بی‎تحرک و خاکی‎ام، همان احساسی که مرکز گردباد چرخان و بی‎تفاوتی، در میان محوطه‎ی پرهیاهویی دارد.”
استر دختری حساس است که از سمت جامعه، از سمت محیط کاری و حتی از سمت خانواده هیچ عشقی دریافت نمی‎کند. دختری با این شرایط در نیویورک با آدم‎هایی مواجه می‎شود که برخلاف او بدون هیچ زحمت و تلاشی، بسیار در معرض توجه هستند. گاهی از فرط احساس ناکافی بودن تلاش می‎کند شبیه آنها شود ولی به دنیای آنها نیز علاقه‎ای نشان نمی‎دهد. احساس سرخوردگی اجتماعی در او شدت می‎گیرد و در بخشی از رمان می‎نویسد “چه‎قدر وحشت‎زده‎ام. آنچنان که گویی مرا در یک گونی سیاه و بی‎هوا که راهی هم به بیرون ندارد، فروتر و فروتر می‎کنند.”

استر در صفحات پایانی رمان، بعد از اینکه دوره‎های درمانی را در آسایشگاه گذرانده است؛ می‎نویسد “شاید فراموشی مثل یک برف مهربان، همه چیز را کرخت کند و بپوشاند؛ ولی آنها جزیی از من بودند. آنها منظره‎های من بودند. بنابر این هرگز از بین نمی‎روند.”
در نهایت اینکه رمان پایان باز دارد. استر از آسایشگاه بیرون می‎آید اما ما متوجه بهبودی و یا عدم بهبودی او نمی‎شویم. هرچند خود پلات درنهایت به خودکشی می‎رسد. شاید بتوان گفت که دغدغه‎ی پلات در حباب شیشه نحوه‎ی رویارویی جامعه نه فقط با ‎زنان، بلکه با انسان‎هایی‎ست که رفتارهای معمول ندارند. انسان‎هایی که می‎خواهند زیبا، شاد و جوان باشند، دوست داشته شوند اما آلوده‎ی ابتذال هم نشوند. شاید این همان چیزی است که جامعه هنوز هم آن را نفهمیده است.
“خودم را مجسم کردم نشسته در زیر درخت انجیر، و از شدت گرسنگی در حال مرگ؛ چون نمی‎توانستم تصمیم بگیرم کدام یک از آن ها را می‎خواهم برگزینم. تک‎تک آنها را می‎خواستم، ولی انتخاب هر دانه به معنای از دست دادن بقیه بود. و همین‎طور که نشسته بودم، دست دادن بقیه بود، عاجز از تصمیم گرفتن، انجیرها شروع کردند به پژمردن و سیاه شدن، و یکی‎یکی، روی زمین کنار من افتادند”
حباب شیشه
در نهایت، گذشته بر تمام تلاشی که سیلویا برای پایان دادن به زندگی‎اش انجام داد، بعد از زخمی کردن پاهایش با تیغ و یا بلعیدن پنجاه قرص خواب‎آور در سرداب خانه‎ی مادری، بعد از دوره‎های شدید افسردگی و تقلا برای بازگشت به زندگی، بعد از جدایی از همسر و چشیدن طعم خیانت و تنهایی، بعد از کاهش وزن و بی‎خوابی‎های شدید، در خانه‎ای که سرد‎ترین زمستان لندن را تحمل می‎کرد، مجموعه شعرش را به سرانجام رساند. مجموعه شعری که پس از مرگ او با نام “آریل” منتشر شد و پلات به اولین شاعری تبدیل شد که پس از مرگ جایزه‎ی پولیتزر را از آن خود کرد.
سیلویا پلات از زمان مرگ خود تا کنون نیز تاثیری عمیق و پیوسته بر ادبیات داشته است. از ارجاعات بی‎پایان در رسانه‎های اجتماعی تا نقل‎قول‎های فیلم‎ها و تاثیر بر نویسندگان برجسته. به راستی که شاید جاودانگی همین باشد. همین که پلات حتی سال‎‎ها پس از مرگش نیز همچنان به زندگی‎اش ادامه می‎دهد.

َAzHonar

مطالب زیر را حتما بخوانید:

قوانین ارسال دیدگاه در سایت

  • چنانچه دیدگاهی توهین آمیز باشد تایید نخواهد شد.
  • چنانچه دیدگاه شما جنبه ی تبلیغاتی داشته باشد تایید نخواهد شد.
  • چنانچه از لینک سایر وبسایت ها و یا وبسایت خود در دیدگاه استفاده کرده باشید تایید نخواهد شد.
  • چنانچه در دیدگاه خود از شماره تماس، ایمیل و آیدی تلگرام استفاده کرده باشید تایید نخواهد شد.
  • چنانچه دیدگاهی بی ارتباط با موضوع آموزش مطرح شود تایید نخواهد شد.

  1. بازتاب هادرمورد تد هیوز; همسر سیلویا پلات - از هنر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لینک کوتاه: