در مورد دنیل دی‌لوئیس: بهترینِ بازیگران

دسته بندی :سینما 2 فوریه 2025 نازگل صبوری

زمان تقریبی مطالعه: 15 دقیقه

در ستایش دی‌لوئیس؛ خداوندگارِ نبوغ و جنون‌

نور چراغ‌های زرد، بر چهره‌ی واعظی درمانده‌ با دهان باز، چشمان ترسیده‌ و صلیب آویزان دور گردنش، سایه‌هایی از اضطراب انداخته است. “دنیل پلین‌ویو” با پیراهن زمخت، و موهای پریشان ابتدا در سکون و سکوت مشغول جویدن تکه‌ای استیک است. مکثی کوتاه برقرار می‌شود، دنیل بلند می‌شود و با گام‌های کنترل شده‌ و لحن کشدار مخصوص او، کلمات آمیخته با تحقیر و تمسخرش را با خشم ویران‌کننده‌ای ادا می‌کند:
“می‌دونی چرا زمینت دیگه ارزشی نداره؟ چون من با یک نی نوشیدنی بلند میلک‌شیک تو رو نوشیدم! من میلک‌شیک تو رو می‌نوشم‌.”
انگشتی که در حکم یک “نی” به شانه‌های‌ واعظ نزدیک می‌شود، یک هورت‌ِ کشیده که انگار واعظ حقیقتا یک نوشیدنی‌ست و دنیل تمام آن را بلعیده است.
آن حرکات جنون‌آمیز، آن ادای تمسخروار‌ واژگان و آن برق خشونت چشمان پلین‌ویو، تمام چیزی را که درباره “دی‌لوئیس” می‌دانیم در یک سکانس خلاصه می‌کند: او تنها یک بازیگر نیست؛ او یک نیروی خالص در سینماست. دی‌لوئیس؛ این عنصر جادویی و بی‌بدیل، در ذره‌‌ذره‌ی کالبد نقش‌هایش تنیده می‌شود؛ از آنگونه که نفس می‌کشند، حرف می‌زنند، راه می‌روند‌، نگاه می‌کنند، آنگونه که لباس می‌پوشند، اسلحه به دست می‌گیرند، می‌خورند و می‌نوشند‌ تا آنگونه که عاشق می‌شوند، نفرت می‌ورزند، هوس‌رانی می‌کنند و انتقام می‌گیرند‌. دی‌لوئیس با نقش‌هایش به معنای حقیقی کلمه زندگی می‌کنند.

 

 

آغاز مسیر: همراهی میراث و استعداد
“دنیل مایکل بلیک دی‌لوئیس”، ۲۹ آوریل ۱۹۵۷ در لندن، انگلستان، در خانواده‌ای هنرمند به دنیا آمد. پدرش، “سیسیل دی‌لوئیس”، یکی از شاعران برجسته و ملک‌الشعرای بریتانیا، و مادرش، “جیل بالکنِ “ بازیگر بود. به‌نظر می‌رسید که مسیر هنری از همان ابتدا برای دنیل هموار بوده و ترکیب این محیط هنری و آرتیستی با نبوغ خود او، درخشان‌ترین نتیجه را حاصل کرد.
پدر دنیل در سال ۱۹۷۲، زمانی که دنیل فقط ۱۵ سال داشت، به دلیل سرطان پانکراس درگذشت. دی‌لوئیس به‌ندرت درباره این بخش از زندگی‌اش صحبت کرده است؛ طی مصاحبه‌ای درباره‌ی فیلم “Lincoln” اشاره کرده که ارتباط احساسی او با نقش آبراهام لینکلن تا حدی از خاطراتش از پدرش الهام گرفته شده، حتی می‌گوید که هنگام آماده شدن برای این نقش، اغلب صدای پدرش را در ذهنش می‌شنیده است.


نقد فیلم مخمل آبی از دیوید لینچ

تئاتر؛ کوره‌ای برای شکل‌گیری هنر دنیل
سفر دی‌لوئیس در دنیای بازیگری از صحنه تئاتر آغاز شد. پس از تحصیل در مدرسه تئاتر “بریستول اولد ویک” (جایی که شیوه‌ی مرسوم بازیگری انگلستان تدریس می‌شد، ولی او شیفته‌ی سبک متد‌اکتینگ بازیگران هالیوودی بود. چیزی که در آن زمان انگلستان رواج نداشت اما او تصمیم به ادامه‌ی همین روش گرفت.)، در اوایل دهه ۱۹۸۰ به گروه‌های تئاتری “رویال شکسپیر کمپانی” و “تئاتر ملی سلطنتی” پیوست. آثار او روی صحنه همان شدت و تعهدی را نشان می‌داد که بعدها در کارنامه سینمایی‌اش نمایان شد.
یکی از اجراهای شاخص او در تئاتر، نمایش “کشور دیگر” در اواخر سال ۱۹۸۲ بود، جایی که نقش یک کمونیست را در مدرسه‌ای شبانه‌روزی در بریتانیا ایفا کرد.
اجرای “هملت” در سال ۱۹۸۹ در نشنال تئاتر لندن یکی از بحث‌برانگیزترین لحظات در تاریخ تئاتر مدرن است. دی‌لوئیس در میانه اجرای نمایش، در صحنه‌ای که هملت با شبح پدرش روبه‌رو می‌شود، ناگهان دچار بحران احساسی می‌شود و تماشاگران را در بهت رها و صحنه‌ی تئاتر را ترک می‌کند. بعدها گفته شد که دنیل در آن لحظه واقعا روح پدر خود را دیده است. خود دی‌لوئیس بعدها درباره این ماجرا گفت که تجربه‌ای بسیار شخصی و عمیق بود، اما هیچگاه مستقیما تأیید نکرد که واقعا روح پدرش را دیده است. با این حال، این اتفاق باعث شد که او دیگر به صحنه بازنگردد‌ و بیش از پیش در مسیر بازیگری متد غرق شود.


ورود به سینما: تولد یک افسانه
دی‌لوئیس در اوایل دهه ۱۹۸۰ وارد سینما شد، اما مسیرش را آهسته و با نقش‌های کوتاه شروع کرد. نخستین تجربه او مقابل دوربین، به حضور او در فیلم “یکشنبه خونین” در سال ۱۹۷۱ برمی‌گشت. جایی که فقط یک نوجوان شرور و خرابکار بود که به ماشین‌ها آسیب می‌زد. اما این یک نقش بی‌کلام و جزئی بود.
نخستین حضور جدی‌اش در سینما با فیلم “گاندی” در سال ۱۹۸۲ شروع شد. در این فیلم که توسط “ریچارد اتنبرا” کارگردانی شد و جایزه اسکار آن سال را از آن خود کرد، او در نقشی بسیار کوچک اما قابل‌توجه ظاهر شد: یک مرد جوان نژادپرست انگلیسی که در خیابان به گاندی، با بازی “بن کینگزلی” که او نیز اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد همان سال را برد، و دوستان هندی‌اش توهین می‌کند.
دو سال بعد، در سال ۱۹۸۴ در “بَونتی” با نقش فرعی “جان فلتچر کریستین” به ایفای نقش پرداخت. فیلم ماجرای شورش معروف در کشتی بونتی است که در سال ۱۷۸۹ اتفاق افتاد. “فلتچر کریستین” با بازی “مل گیبسون” علیه کاپیتان “بلای” با بازی “آنتونی هاپکینز” شورش می‌کند. دی لوئیس در این فیلم نقش کوچکی داشت اما حضورش در کنار بزرگان سینما، باعث شد موردتوجه قرار بگیرد.
“رخت‌شوی‌خانه‌ی زیبای من” در سال ۱۹۸۵ منتشر و دی‌لوئیس در نقش “جانی”، یک جوان بزهکار که رابطه عاشقانه‌ای با یک مهاجر پاکستانی برقرار می‌کند ظاهر شد.
این فیلم دی‌لوئیس را به عنوان یک استعداد نوظهور معرفی کرد و بر سر زبان‌ها انداخت. بازی او تحسین شد، زیرا توانست ترکیب خشونت و لطافت را در شخصیتش به نمایش بگذارد.
در همان سال در نقش “سیسیل وایس”، یک نجیب‌زاده خشک و خسته‌کننده که معشوقه‌اش او را ترک می‌کند، در فیلم “اتاقی با یک چشم‌انداز” ظاهر شد. فیلمی عاشقانه بر اساس رمان “ای.ام. فورستر” که درباره دختری از طبقه بالا با بازی “هلنا بونهام کارتر” است که بین عشق و وظیفه گیر کرده است. دی‌لوئیس در این فیلم نقش یک مرد متکبر و بی‌روح را بازی می‌کند. بازی او کاملا متفاوت با نقش قبلی‌اش در رخت‌شوی‌خانه‌ی زیبای‌ من بود، تا جایی که منتقدان را شگفت‌زده کرد که بازیگر هر دو نقش، یک نفر است.

بار هستی بر شانه‌های‌ دی‌لوئیس
در سال ۱۹۸۸ نخستین نقش اصلی دنیل با فیلم “سبکی تحمل‌ناپذیر هستی” رقم خورد؛ یک درام عاشقانه و سیاسی به کارگردانی “فیلیپ کافمن”، بر اساس رمان مشهور “میلان کوندرا”. دنیل در این فیلم نقش “توماس‌” را بازی کرد، یک جراح خوش‌گذران و زن‌باره در پراگِ دهه ۱۹۶۰ که درگیر یک رابطه احساسی پیچیده می‌شود. او ابتدا به‌عنوان مردی بی‌تعهد معرفی می‌شود که از روابط متعددش لذت می‌برد، اما پس از آشنایی با زنی ساده و معصوم به نام “ترزا” با بازی “ژولیت بینوش”، دچار دگرگونی احساسی می‌شود. داستان در دل تهاجم شوروی به چکسلواکی در سال ۱۹۶۸ اتفاق می‌افتد و شخصیت توماس‌ میان عشق، آزادی فردی و سرکوب سیاسی گرفتار می‌شود.
دی‌لوئیس برای نقشش در این فیلم، زبان چکی را آموخت و باورکردنی‌ نیست اگر بگوییم که او در این فیلم زبان چکی را با لهجه‌ی پراگ دهه ۶۰ بیان می‌کند؛ این شاید آغاز مسیر جنون‌انگیز همان دی‌لوئیسی است که او را با حلول‌ در نقش‌هایش می‌شناسیم. همچنین او برای درک سبک زندگی شخصیتش، ماه‌ها در پراگ زندگی کرد تا فضای اجتماعی و فرهنگی چکسلواکی را از نزدیک لمس کند. منتقدان، بازی دنیل در این فیلم را ستایش کردند و او را یکی از امیدهای بزرگ بازیگری در نسل جدید خواندند. ژولیت بینوش نیز در مصاحبه‌ای گفت که بازی در کنار دی‌لوئیس تجربه‌ای متفاوت بوده و او کاملا در نقش غرق می‌شده است، طوری که در بیرون از صحنه هم شخصیت توماس‌ را حفظ می‌کرد.

آغاز فرمانروایی یک پادشاه
سال ۱۹۸۹ با “پای چپ من” رقم خورد؛ یک نقش‌آفرینی درخشان که دی‌لوئیس را به قله‌ی سینما رساند و اولین اسکار را به دستان او داد، آغاز همکاری طولانی‌مدت دی‌لوئیس با “جیم شریدان” بود، که بعدا در فیلم‌های “به نام پدر” و “بوکسور” ادامه یافت. داستان درباره‌ی‌ “کریستی برَون‌” نویسنده، نقاش و شاعر ایرلندی‌ست که با فلج مغزی به دنیا آمد و فقط می‌توانست از پای چپش برای نوشتن و نقاشی کردن استفاده کند. فیلم نشان می‌دهد که چگونه او با وجود فقر، ناملایمات و محدودیت‌های فیزیکی، به یک هنرمند بزرگ تبدیل شد. بعد از تماشای این فیلم، اولین پرسش شکل گرفته در ذهن‌ شما این است که: به‌جز‌ دی‌لوئیس، چه‌کسی از پس این نقش برمی‌آمد؟ و به‌ سادگی پاسخ می‌دهید: هیچکس!
چه کسی می‌توانست ماه‌ها در مرکز نگهداری بیماران فلج مغزی زندگی کند تا بتواند به احساسات نقشش نزدیک‌تر شود؟ دنیل تمام مدت فیلم‌برداری روی ویلچر ماند و اجازه نمی‌داد کسی او را بیرون از نقش ببیند. عوامل فیلم مجبور بودند او را روی ویلچر جابه‌جا کنند و به او غذا بدهند. برای واقعی بودن حرکات بدنش، تمرین‌های شدیدی انجام داد تا کنترل کامل روی حرکات غیرارادی عضلاتش داشته باشد؛ آنقدر حرفه‌ای که نخستین پلان فیلم، وقتی کریستی با پایش صفحه‌ را روی گرامافون می‌گذارد، تنها با یک برداشت گرفته شد. هیچ بدلی در کار نبود، دی‌لوئیس یاد گرفته بود فقط با پای چپش بنویسد و نقاشی کند. پای چپ من فیلمی بود که نه‌تنها دی‌لوئیس را به اوج شهرت رساند، بلکه استاندارد جدیدی برای بازیگران متد در سینما تعیین کرد. فیلم در گیشه موفق شد و باعث شد او از یک بازیگر بااستعداد، به یک ستاره بین‌المللی تبدیل شود. بعد از این فیلم، دیگر کسی او را یک بازیگر معمولی نمی‌دانست، منتقدان بازی‌اش را یکی از بهترین بازی‌های تاریخ سینما نامیدند. او نشان داد که تا کجا می‌تواند برای یک نقش فداکاری کند؛ گرفتگی عضلات و زخم بستری که پس از پایان دوره‌ی فیلمبرداری دچارش شد.

پس از سه سال کناره‌گیری از سینما، دی‌لوئیس با حماسه‌ی “آخرین موهیکان” برگشت. همکاری با “مایکل مان” که از نقاط عطف کارنامه‌ی دنیل محسوب می‌شود. فیلم در زمان جنگ‌های استعماری بین انگلیس و فرانسه در قرن هجدهم جریان دارد. دنیل دی‌لوئیس نقش “هاوارد” را بازی می‌کند، مردی سفیدپوست که توسط قبیله‌ی سرخ‌پوست موهیکان‌ها بزرگ شده و به فرهنگ بومیان وفادار است، یک جنگجوی زبردست، شکارچی ماهر و فردی کاملا هماهنگ با طبیعت. او هم به اخلاق و شرافت سرخ‌پوستان وفادار است و هم به دنیای سفیدپوستان آگاه؛ اما به هیچ‌کدام به‌طور کامل تعلق ندارد. این تضاد شخصیتی باعث می‌شود نقش او پیچیدگی خاصی پیدا کند. او بیش از دیالوگ، از طریق زبان بدن، حرکات سریع و نگاه‌هایش شخصیتش را می‌سازد. همان‌طور که از دی‌لوئیس انتظار می‌رفت، برای این نقش هم یک فرایند آماده‌سازی شدید و افراطی را پشت سر گذاشت؛ به مدت یک ماه به‌دور از ماشین‌آلات و برق و هرگونه‌ مدرنیته، در دل طبیعت وحشی زیست. در کمپ‌هایی که مخصوص سرخ‌پوستان بازسازی شده بود زندگی کرد، در جنگل می‌خوابید، شکار و پوست کندن حیوانات، کار با تبر، تیراندازی با یک تپانچه‌ی پنج کیلو‌گرمی که حتی در خارج از تایم فیلمبرداری نیز همراهش بود، و شلیک بدون خطا در حین دویدن را آموخت. از همه عجیب‌تر این که او فقط با روش‌های قرن هجدهمی غذا تهیه و مصرف می‌کرد و حتی یک قایق چوبی را به تنهایی و با دستان خودش ساخت. بازی دی‌لوئیس در این فیلم به قدری باورپذیر و واقعی بود که نه‌تنها منتقدان، بلکه بسیاری از بومیان آمریکایی که در فیلم نقش‌های فرعی داشتند، تحت تأثیر او قرار گرفتند.

طی اتفاقی عجیب، دی‌لوئیس در سال ۱۹۹۳ برای دو فیلم جلوی دوربین رفت. اولین بار به پیشنهاد “اسکورسیزی” و با “عصر معصومیت”. خود او در مصاحبه‌ای گفته است: “اسکورسیزی دلیل بسیار خوبی برای پذیرفتن یک نقش است.”
فیلم درباره‌ی‌ “نیولند آرچر”، یک وکیل برجسته و خوش‌نام است که درگیر یک کشمکش عاطفی پیچیده می‌شود. آرچر با بازی دی‌لوئیس، مردی باهوش، باشخصیت و محبوس در چارچوب‌های اجتماعی زمانه‌ی خود است. او دوست دارد آزاد باشد، اما جرئت شکستن قواعد را ندارد. دی‌لوئیس این شخصیت را نه با حرکات بزرگ و اغراق‌شده، بلکه با کنترل‌شده‌ترین بازی ممکن ارائه می‌دهد. نگاه‌ها، سکوت‌ها و تردیدهایش، همه نشانه‌های مردی‌ست که میان عشق و تعهد دست‌وپا می‌زند. دی‌لوئیس در تمام مدت فیلم‌برداری، حتی خارج از صحنه، فقط کت‌وشلوار و لباس‌های رسمی آن دوره را می‌پوشید. درست مثل یک اشراف‌زاده‌ی آن دوران با دست‌خطی دقیق و جوهر و قلم مخصوص نامه‌نگاری را آموخت و کفش‌های چرمی مخصوصی که آرچر در فیلم می‌پوشید را ماه‌ها قبل از فیلم‌برداری به پا داشت تا راه رفتنش را مطابقت دهد؛ دنیل یک جنتلمن واقعی قرن نوزدهمی‌ شده بود.

فیلم‌نامه‌ی وسوسه‌برانگیز بعدی، “به‌نام پدر” بود، یک همکاری دیگر با “جیم شریدان”. این فیلم بر اساس داستان واقعی “جری کانلن” ساخته شده، یک جوان ایرلندی که در دهه ۱۹۷۰ به اشتباه به مشارکت در بمب‌گذاری‌های ارتش جمهوری‌خواه ایرلند در انگلیس متهم شد. دی‌لوئیس در این فیلم ترکیبی از خشم، سرخوردگی، ناامیدی و در نهایت امید را به نمایش می‌گذارد. بازی او از صحنه‌های شکنجه تا مکالمات احساسی با پدرش، مخاطب را ویران می‌کند. دی‌لوئیس پیش از شروع فیلمبرداری، یک شکنجه‌ی خودخواسته را آغاز کرد؛ به مدت سه روز در یک سلول انفرادی واقعی خود را حبس کرد و تنها با یک تکه نان زنده ماند. از نگهبانان خواست با او مثل یک زندانی رفتار کنند، کاهش وزن شدید، یک بازجویی ۹ ساعته‌ی‌ حقیقی و انتظار برخوردی درست شبیه یک مجرم خطرناک و واقعی؛ دنیل حتی اجازه داد که او را در صحنه‌های بازجویی واقعا مورد ضرب‌و‌شتم قرار دهند. نامزدی اسکار کم‌ترین حق چنین فداکاری‌هایی بود. جری کانلن گفته بود که دی‌لوئیس بازی‌اش را آن‌قدر دقیق اجرا کرده که انگار خودش را روی پرده می‌‌دیده است.

یک وقفه‌ی چند ساله و دوباره جیم شریدان و اینبار با “بوکسور”. “دنی فلین” با بازی دی‌لوئیس یک بوکسور حرفه‌ای ایرلندی‌ست که به دلیل ارتباط با ارتش جمهوری‌خواه ایرلند پانزده سال را در زندان سپری کرده است. پس از آزادی، او تصمیم می‌گیرد که گذشته‌ی خود را کنار بگذارد و زندگی جدیدی بسازد. او بدن و ذهنی ورزیده دارد و برخلاف کلیشه‌ی بوکسورهای تهاجمی، شخصیتی آرام و متفکر. بازی دی‌لوئیس در این فیلم ترکیبی از سکوت‌های معنادار، احساسات سرکوب‌شده و فوران‌های خشم کنترل‌شده است؛ یک تضاد دوست‌داشتنی که به بهترین شیوه‌ی ممکن نشان داده شد. دنیل سه سال کامل زیر نظر “بری مک‌گیگن”، قهرمان سابق بوکس جهان، تمرین کرد تا کاملا مثل یک بوکسور واقعی شود. مک‌گیگن بعدها گفت که دی‌لوئیس می‌توانست به‌راحتی یک بوکسور حرفه‌ای شود. او نه‌ فقط تمرین، بلکه در مسابقات تمرینی واقعی با بوکسورهای حرفه‌ای شرکت کرد؛ بسیاری از صحنه‌های بوکس فیلم بدون بدلکار و با ضربات واقعی فیلم‌برداری شده‌اند. سکانس‌ها کاملا واقعی و نفس‌گیر هستند و هیچ نشانی از بازیگری که نقش یک بوکسور را ایفا می‌کند در او دیده نمی‌شود. کبودی‌ها و زخم‌های متعدد، شکستگی فک و بینی و آسیب دیسک کمری ارمغان بوکسور برای دی‌لوئیس بود.

بعد از پنج سال بی‌خبری سینما از این مجنون بازیگری، او با “دار‌و‌دسته‌ی نیویورکی” و دومین همکاری‌اش با اسکورسیزی به صحنه آمد. فیلم در نیویورک قرن نوزدهم می‌گذرد، زمانی که خشونت و هرج‌ومرج در خیابان‌های شهر بیداد می‌کرد. داستان درباره‌ی تقابل دو گروه اصلی است: بومی‌های آمریکا که از ورود مهاجران، به‌ویژه ایرلندی‌ها، متنفراند و مهاجران ایرلندی که برای جایگاه خود در جامعه می‌جنگند.
رهبر بومی‌ها، “بیل قصاب” با بازی دنیل، یک شخصیت بی‌رحم، نژادپرست و کاریزماتیک است که با قدرتی آهنین بر شهر حکومت می‌کند. در مقابل او، “آمستردام والون” با بازی “لئوناردو دی‌کاپریو” قرار دارد، پسری که پدرش به دست بیل کشته شده و حالا به‌دنبال انتقام است.
بیل قصاب یکی از ماندگارترین شخصیت‌های منفی تاریخ سینماست. دی‌لوئیس این شخصیت را با چنان ترکیبی از خشونت، شوخ‌طبعی تاریک، و غرور بازی می‌کند که راهی جز اینکه محو او شوید برایتان باقی نمی‌گذارد. او لهجه‌ای خاص، لحن گفتاری آرام اما تهدیدآمیز، و حرکاتی دقیق و حساب‌شده دارد که قدرت و ترس را هم‌زمان القا می‌کند.
آماده‌سازی دنیل برای این نقش هم درست همان‌طور که از او انتظار می‌رفت‌ دیوانه‌وار‌ بود. برای درک شخصیت قدرتمند و جاه‌طلب بیل، موسیقی اپرا گوش می‌داد و کتاب‌هایی درباره‌ی ناپلئون و دیگر رهبران تاریخی می‌خواند، ماه‌ها با قصاب‌های حرفه‌ای کار کرد تا مهارت استفاده از چاقو را به‌خوبی یاد بگیرد؛ حتی بعد از فیلم‌برداری، چنان در این مهارت حرفه‌ای شده بود که می‌توانست یک گاو را کاملا سلاخی کند. بیل قصاب از یک لهجه‌ی نیویورکی قرن نوزدهمی استفاده می‌کند که تقریبا دیگر وجود ندارد، دی‌لوئیس مدت‌ها روی این لهجه تحقیق کرد و حتی خارج از صحنه هم فقط با همان لهجه صحبت می‌کرد. نفرت بیل از ایرلندی‌ها را دی‌لوئیس حتی از عوامل ایرلندی فیلم هم دریغ نکرد. رابطه‌ی او با دی‌کاپریو تنشی واقعی و ملموس داشت، دی‌لوئیس در پشت صحنه هم دی‌کاپریو را مثل یک دشمن نگاه می‌کرد. دی‌کاپریو طی مصاحبه‌ای می‌گوید: “نخستین روز فیلمبرداری وقتی به دنیل سلام کردم او با نگاهی کاملا جدی تنها یک “هوم” ترسناک گفت و رفت. آن لحظه با خودم گفتم اوه! بازی شروع شد.”
دنیل به دلیل اصرارش بر نپوشیدن لباس گرم در آن زمستان سردی که فیلمبرداری صورت می‌گرفت‌‌، دچار ذات‌الریه و عفونت ریوی بسیار خطرناک شد. حتی وقتی یکی از عوامل صحنه به او پیشنهاد پوشیدن کاپشن گرم برای محافظت در برابر سرما را داد، دی‌لوئیس با خشم جواب داد:
“بیل قصاب در قرن نوزدهم کاپشن پُر از پَر نمی‌پوشید، من هم نمی‌پوشم!”
حتی استفاده از دارو و علم پزشکی مدرن را برای درمانش رد کرد چون از نظر او این کار برای شخصیت بیل قصاب بسیار امروزی بود و با روش‌های سنتی خودش را درمان کرد.
در سکانسی، بیل قصاب با آمستردام روبه‌رو می‌شود و درحالی‌که با لحنی کاملا آرام و حتی کمی پدرانه صحبت می‌کند، یک چاقوی بلند و تیز را برمی‌دارد و نوک چاقو را به پلک خودش فشار می‌دهد. نوک چاقو دقیقا روی پلک و نزدیک کره‌ی چشم اوست، اما هیچ ترسی در کار نیست، تنها نگاه سرشار از تحقیر و تهدید او به آمستردام است. یک شخصیت شرور‌ حقیقی؛ یک جنگ روانی فراتر از خشونت فیزیکی. اگر این فیلم را دیده باشید از اینکه بگوییم این سکانس خطرناک بدون هیچ جلوه‌های‌ ویژه‌ای فیلمبرداری شده به جنون و نبوغ دی‌لوئیس نمره‌ی ده از ده را می‌دهید‌. دی‌کاپریو در این صحنه واقعا از دی‌لوئیس ترسیده بود. بعدها گفت که در آن سکانس کاملا احساس کرده که بیل قصاب واقعی شده است.

سال ۲۰۰۷، تسخیر قاب‌ها‌، بوی نفت و خون، “خون به پا خواهد شد” و دومین اسکار دی‌لوئیس
“پل توماس اندرسون” کارگردان فیلم عنوان کرد که تنها گزینه‌ی او برای نقش “پلین‌ویو” دی‌لوئیس بود و اگر او این پیشنهاد را قبول نمی‌کرد شاید هیچ خون به‌ پا خواهد شدی ساخته نمی‌شد.
فیلم سرگذشت مردی به نام “دنیل پلین‌ویو”را روایت می‌کند؛ یک جوینده‌ی نقره که با کشف نفت، وارد دنیای بی‌رحم تجارت می‌شود. او با هوش و بی‌رحمی، امپراتوری نفتی خود را می‌سازد، اما در این مسیر، تنها چیزی که از دست می‌دهد، انسانیت است. او با مردمی ساده و مذهبی روبه‌رو می‌شود، اما ایمان را به سخره می‌گیرد و در مقابل، با حرص، طمع، و تنفر راه خود را پیش می‌برد. مهم‌ترین دشمن او در این مسیر، “الای ساندی” با بازی “پل دانو” است؛ یک واعظ مذهبی که ادعای هدایت مردم را دارد اما خودش هم تشنه‌ی قدرت است. بازی دی‌لوئیس خیره کننده است، یکی از تاریک‌ترین شخصیت‌هایی که تاکنون بازی کرده است؛ نابغه، حریص و بی‌رحم. سکانس اعتراف در کلیسا را به یاد بیاورید؛ خبری از دنیل دی‌لوئیس نیست، ما با دنیل پلین‌ویو سرو‌کار داریم. او با نگاهی سرد و متکبر وارد کلیسا می‌شود، و آرام‌آرام با فریادهای الای ساندی و فشار روانی، چهره‌اش از تحقیر به یک خشم باورپذیر تغییر می‌کند و اوج این شاهکار ماندگار، لحظه‌ای که فریاد می‌زند: “I’ve abandoned my child”
بازی پل دانو هم در این سکانس به‌قدری زیباست که شما به پلین‌ویو در انتهای فیلم حق می‌دهید‌ آنگونه با آن رفتار شکنجه‌گرش با الای ساندی رفتار کند.
دی‌لوئیس تصمیم گرفت که صدای دنیل پلین‌ویو را بر اساس صدای کارگردان افسانه‌ای “جان هیوستن” بسازد. او ساعت‌ها به فیلم‌های جان هیوستن گوش داد و حتی خارج از صحنه هم فقط با همان صدا صحبت می‌کرد. دنیل مدت‌ها در مناطق نفت‌خیز حضور پیدا کرد و حفاری نفتی را در کنار رفتار و زبان بدن کارگران نفتی آموخت.
در نهایت این فیلم جایزه‌ی گلدن‌گلوب، بفتا و اسکار را به دی‌لوئیس بخشید و پلین‌ویو را نه‌ فقط به‌یادماندنی، بلکه هولناک و فراموش‌نشدنی ساخت.


سال ۲۰۱۲ “لینکلن” رقم خورد. این فیلم بر آخرین ماه‌های زندگی رئیس‌جمهور “آبراهام لینکلن” تمرکز دارد، زمانی که او تلاش می‌کند تا متمم سیزدهم قانون اساسی آمریکا را برای لغو برده‌داری تصویب کند. این فیلم نه‌تنها جنبه‌ی تاریخی دارد، بلکه تصویری انسانی از لینکلن ارائه می‌دهد، مردی که با تمام هوش و سیاست‌مداری‌اش، تحت فشار جنگ داخلی و اختلافات در کنگره قرار دارد. دی‌لوئیس به‌جای تصویر رایج از لینکلن به‌عنوان یک مرد مقتدر، چهره‌ای آرام، خسته اما استوار از او ارائه می‌دهد. او چندین ماه روی صدای لینکلن کار کرد تا لحن او را بازسازی کند و نزدیک به صد جلد کتاب درباره‌ی‌ زندگی لینکلن خواند. دنیل گفته بود که در تمام مدت فیلم‌برداری، هیچ‌کس او را با نام “دنیل” یا حتی “آبراهام لینکلن” صدا نزند و او را فقط “آقای رئیس‌جمهور” خطاب کنند. نحوه‌ی راه رفتن، حالت نشستن و حتی طرز نگاه کردنش کاملا برازنده‌ی نقشش بود. حالا دیگر همه می‌دانستند که دی‌لوئیس سزاوار تمام جوایز بازیگری سال است. سومین اسکار بازیگر نقش اول مرد از دستان “مریل استریپ” به دی‌لوئیس رسید، او نخستین بازیگری شد که سه جایزه‌ی اسکار بازیگر نقش اول مرد دریافت می‌کرد و عنوان پر‌افتخار‌ترین بازیگر مرد اسکار را از “جک‌ نیکلسون‌” از آن خود کرد.

دنیل دی‌لوئیس


آخرین رشته، آخرین دوخت، آخرین نغمه
سال ۲۰۱۷ دنیل بعد از پنج سال دوباره به سینما برگشت و شیفتگانش‌ را به اوج رساند. “رشته خیال” اکران شد، همکاری دوباره‌ی او با “پل توماس اندرسون”، اما دی‌لوئیس در تصمیمی عجیب اعلام کرد که این آخرین فیلم او خواهد بود.
فیلم داستان “رینولدز وودکاک”، خیاطی مشهور در دهه‌ی ۵۰ لندن را روایت می‌کند که برای اشراف‌زادگان و افراد بانفوذ لباس می‌دوزد. او مردی‌ست به‌شدت منظم، وسواسی و کنترل‌گر که اجازه نمی‌دهد هیچ‌چیز خللی در دنیای هنری و شخصی‌اش ایجاد کند. دی‌لوئیس برای این نقش، زندگی “کریستوبال بالنسیاگا”، خیاط معروف اسپانیایی، را مطالعه کرد و از رفتار و شخصیت او الهام گرفت، ماه‌ها زیر نظر خیاطان حرفه‌ای آموزش دید و به حدی حرفه‌ای شد که یک لباس را از صفر تا صد طراحی کرد و دوخت. پوشش دنیل حتی در خارج از زمان فیلمبرداری، حرکات دست، نحوه‌ی گرفتن سوزن و قیچی، هر پلک زدن، هر مکث، هر نگاه او حساب‌شده و حرفه‌ایست. یکی از مهم‌ترین سکانس‌های فیلم، جایی که وودکاک به صدای جویدن آلما در صبحانه واکنش نشان می‌دهد، دنیل فقط با چهره‌ای خالی از احساس، اما کاملا ترسناک نشان می‌دهد که چطور وسواس و حساسیت‌های شخصیت او را از درون می‌خورد. رشته خیال پایانی باشکوه برای کارنامه‌ی دنیل دی‌لوئیس بود. او در آخرین بازی‌اش، یکی از پیچیده‌ترین و رازآلودترین شخصیت‌هایش را خلق کرد؛ مردی که همزمان نبوغ، قدرت، وسواس و ضعف را در خود دارد. دی‌لوئیس در این فیلم بار دیگر نشان داد که چطور می‌توان با کمترین حرکت و بیشترین کنترل، عمیق‌ترین احساسات را منتقل کرد.
“جو کوئینان”، منتقد سینما، در مقاله‌ای در گاردین، به مقایسه دنیل دی‌لوئیس با بازیگران برجسته‌ای مانند “لارنس اولیویه”، “ریچارد برتون” و “مارلون براندو” پرداخت. او بیان می‌کند که “اظهار اینکه دی‌لوئیس بازیگری برتر از این اسطوره‌هاست، مانند این است که بگوییم لیونل مسی از پله بااستعدادتر است؛ این مقایسه‌ها به دلیل تفاوت‌های زمانی و سبک‌ها، پیچیده و بحث‌برانگیز هستند.” اما چه کسی می‌تواند ستاره بودن او را منکر شود؟
دی‌لوئیس برخلاف بسیاری از بازیگران، از شهرت و رسانه‌ها فراری‌ست، در مصاحبه‌هایش همیشه متواضع، خجالتی و حتی گاهی کم‌حرف به نظر می‌رسد و پس از هر فیلم، مدت‌ها از فضای سینما فاصله می‌گیرد و به زندگی خصوصی‌اش پناه می‌برد که خب البته حق دارد. در آخرین مصاحبه‌اش در اسکار رو به همسرش “ربکا میلر‌‌” گفت: “همسر من طی این سال‌ها با مردهای عجیب‌و‌غریب بسیاری زندگی کرده است. تحمل هر کدام از این مردها به‌تنهایی هم غیرممکن است، چه رسد به مجموعه‌ی آنها.”
شاید این کناره‌گیری خودخواسته حق دی‌لوئیس و خانواده‌اش بود. با این حال در سال ۲۰۲۴ اعلام شد که دنیل دی‌لوئیس، پس از هفت سال دوری از بازیگری، تصمیم به بازگشت گرفته است و در فیلمی به نام “شقایق یا Anemone” به کارگردانی پسرش، “رونان دی‌لوئیس”، ایفای نقش خواهد کرد. این فیلم اولین تجربه کارگردانی رونان دی‌لوئیس است و داستان آن به روابط پیچیده بین پدران، پسران و برادران و پیوندهای خانوادگی می‌پردازد. فیلمنامه این اثر نیز توسط دنیل و رونان دی‌لوئیس به‌صورت مشترک نوشته شده است. اطلاعات بیشتری از این فیلم در دست نیست و باید دید این خبر به حقیقت خواهد پیوست یا نه. آیا این اعجوبه‌ی سینما بار دیگر منتظران شیفته‌اش را از هنر بی‌همتایش مدهوش خواهد کرد؟
می‌توان گفت که بازگشت دی‌لوئیس، اگر حقیقت داشته باشد، یکی از هیجان‌انگیزترین اتفاقات سینما در سال‌های اخیر خواهد بود. اما حتی اگر این فیلم هرگز ساخته نشود، میراث او در تاریخ سینما جاودانه خواهد ماند؛ میراثی از نقش‌آفرینی‌های کم‌نظیر، انتخاب‌های جسورانه و تعهدی بی‌بدیل به هنر بازیگری.

نازگل صبوری
نازگل صبوری

مطالب زیر را حتما بخوانید:

قوانین ارسال دیدگاه در سایت

  • چنانچه دیدگاهی توهین آمیز باشد تایید نخواهد شد.
  • چنانچه دیدگاه شما جنبه ی تبلیغاتی داشته باشد تایید نخواهد شد.
  • چنانچه از لینک سایر وبسایت ها و یا وبسایت خود در دیدگاه استفاده کرده باشید تایید نخواهد شد.
  • چنانچه در دیدگاه خود از شماره تماس، ایمیل و آیدی تلگرام استفاده کرده باشید تایید نخواهد شد.
  • چنانچه دیدگاهی بی ارتباط با موضوع آموزش مطرح شود تایید نخواهد شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لینک کوتاه: