من جای مردگان بسیاری زیسته‌ام – نازگل صبوری

دسته بندی :ادبیات 30 اکتبر 2024 َAzHonar

من جای مردگان بسیاری زیسته‌ام - نازگل صبوری

از آخرین باری که یک متن کوتاه توانست موهای بدنم را سیخ کند یک‌ماهی میگذرد. یکماه میگذرد از زمانی گذرم که به داستان کوتاه من جای مردگان بسیاری زیسته‌ام از نازگل صبوری افتاد و هنوز فراموشش نکرده‌ام. نمیخواستم آن حس عجیب سکوت بعد از خواندنش را به تنهایی تجربه کنم. اگر دوست دارید در عرض پنج دقیقه یک تراژدی عجیب را از سر بگذرانید با ما همراه باشید.

آقای خدابنده‌لو‌، دبیر تاریخ؛ که نزدیک به بازنشسته شدنش بود با خط درشت ناخوانایش روی تخته نوشت: تاریخ تکرار می‌شود. من پیشانی‌‌ام را به پنجره‌ی ترک‌خورده‌ی رو به حیات مدرسه چسبانده بودم, و فکر کردم اگر حق با آقای خدابنده‌لو‌ باشد، باید نگران مادرم شوم.
سال‌ها بعد، سروان اسماعیلی وسط میدان شهرداری ایستاده بود و عربده ‌می‌کشید که اگر جمعیت متفرق نشوند شلیک می‌کند. توده‌ی غلیظ سیاهی در آسمان سرد اواسط دی‌ماه معلق مانده بود، و بوی خاکستر مانده‌ بر دست‌های پدرم، نگرانی‌ام را به یقین رساند.
پدرم هفده سال آزگار، زیر بازارچه‌، انتهای راسته‌ی فرش فروش‌ها، گیوه و چراغ موشی و خورجین و تنباکو و از این خرت‌و‌پرت‌ها می‌فروخت. اهالی راسته یک عمر مراعات سن‌و‌سالش را کرده بودند تا کسب‌و‌کاری که هیچ رقمه به قامت راسته نمی‌آمد را فیصله‌ ندهند. کله‌ی سحر با بارانی رنگ‌و‌رو‌ رفته‌ای که روی شانه‌های لاغر و افتاده‌اش زار می‌زدند از خانه بیرون می‌زد و با زوزه‌ی شغال‌ها تلوتلو‌خوران به خانه برمی‌گشت. مست و برافروخته بود و الکل ارزان قیمت قمارخانه‌ی نبش شهرداری را با ته‌مانده‌ی ماهی‌های توی معده‌اش‌ بالا می‌آورد. در آلبوم عکس‌های خانوادگی سبیل‌های پرپشت داشت با چند تار سفید، شانه‌های پهن و چشم‌های لوچ بی‌مهری که به من رسیده بود. زنی که شانه‌به‌شانه‌اش ایستاده بود در هیچ کدام از عکس‌ها‌ نمی‌خندید. با رنگی پریده و سرمه‌ی غلیظی که ناشیانه گوشه‌ی پلک‌هایش را تیره کرده بود. دست چروک زن میان‌سالی با غبغب پر‌ و موهای حنایی، شانه‌های‌ مادرم را می‌فشرد. 

زنی که آخرین تصویرش در انبوه خاطراتم میان گل‌های زنبق گوشه‌ی حیاط است، وقتی با گالن‌های بنزین احتکاری دامادش، تن رنجورش را در آتش سوزاند و خاکسترش بر پشت‌بام خانه نشست. هنوز گل‌های سوخته‌ی توی باغچه را خاک نکرده بودیم که مرد عبوس توی عکس، خانه‌ی مادرزن تازه مرحومش را در قمار سوزاند، و زن، اجاره‌نشین خانه‌ی مادرش شد. آن پنجشنبه غروبی که مادرم پی شوهر عیاشش می‌گشت‌ و انگشت اهالی راسته، قمارخانه را نشانه گرفته بود، پدرم تمام زندگی‌اش را روی میز قمار ریخت و دختر فرنگیِ شهردار در آغوشی که هنوز هم بوی باختن می‌داد لوندی می‌کرد. آن شب مادرم در دالان تنگ و ترش پشت آشپزخانه‌‌مان نشست، بسته‌ی سیگار نم‌گرفته‌ای را از خورجین گِلیِ موتور پدر، که بوی تنباکوی‌ سر صبح و بنزین دم غروب رویش مانده بود، بیرون کشید‌؛ و به این فکر کرد که او هم مثل خدا، روی واقعی و چرک آدم‌ها را فقط در شب است که می‌تواند ببیند و آنقدر ساده ‌و فراموش‌کار است که فردا صبح که آفتاب بدمد، همه چیز را فراموش خواهد کرد.
من اما مادرم را با شعله‌ی کم‌سوی سیگار بین انگشتانش دیدم و به آتشی فکر کردم که قطره‌های بنزین چکیده‌ از موهای مادربزرگ را هراسان کرد، به صدای ساییدن‌ دندان‌ها و پوست روشنی که در هرم آتش به کبودی رفت‌. پدرم تنها کسی بود که می‌گفت جنون هم مثل مرض قند ارثی‌ست. من از ترس مجنون شدن مادر و تکرار خاطره‌ای که هر شب عین زائویی‌ که آل دیده باشد از سرم بیرون می‌پرید و گلویم را می‌چسبید، از پدر و هر چیزی که مرا یاد او می‌انداخت متنفر شدم. از چین‌های درشت روی پیشانی، بوی تند عرق‌گیر سفید، اخبار سیاسی، سرفه‌های خشک، راسته‌ی فرش فروش‌ها، واریس، تن ماهی، ژنتیک، موی دماغ، قمارخانه، گالن‌های بنزین، آلبوم عکس‌ و تماس‌های بی‌پاسخ. حتی گونه‌های دختر شهردار هم حال مرا بهم می‌زدند. هر بار بوسه‌های خشک و خشن پدرم را به یادم می‌انداختند. بلوای رسوایی‌اش‌ با معشوقه‌ی مو بلوندش‌ در شهر پیچید؛ سریع‌تر از دود سیاهی که از باغچه به آسمان رفته بود. مادرم در هاله‌ی‌ غلیظی فرو رفت؛ انگار که در سرزمین دورافتاده‌ای زیست می‌کرد و آخرین کسی که نام او را می‌دانست، فراموشی گرفته بود. روز‌ها تن ماهی می‌جوشاند و شب‌ها پی فرار می‌‌گشت. دیوار‌های گلی دالان پشت آشپزخانه نم کشیده بود، استخوان‌هایش صدای شکستن کاسه‌ی بلوری می‌داد‌ و پیراهنش بوی خمودگی قالی‌ باران خورده. شبی از توی مشمع مشکی‌ای که در زیرزمین خانه‌ی اجاره‌ایش پنهان کرده بود یک نِی کهنه بیرون کشید و بدون آنکه چیزی از نت‌ها‌ بداند شروع به نواختن کرد. بلند بلند و با صدای زبر و خش گرفته آوازی خواند که آخرین آواز محبوب پدرم از موج فراموش‌شده‌ی رادیو بود. آفتاب که دمید، میدان شهرداری را همان خاکستر آشنای روی پشت‌بام پوشانده بود. باد خاکستر را از دست‌های تاریک پدرم بلند کرد و روی شانه‌هایم نشاند. سنگین‌تر از تمام خواب‌هایی که دیده بودم چشم‌هایم را بستم و به بارانی آویزان بر میخ کنار در فکر کردم که پدرم گفته بود هدیه‌ی یک آشناست از فرنگ. فلس‌های هزار ماهی مرده در چشم‌هایم می‌چرخید.
سرم قمارخانه‌ی دود گرفته‌ی نبش شهرداری، سرم کلاس درس آقای خدابنده‌لو‌، سرم انتهای راسته‌ی فرش‌فروش‌ها، سرم دالان تنگ پشت اشپزخانه، سرم زیرزمین نمور و آواز نی، سرم پر از خاکستر مادرم بود. جمعیت مرا به عقب راند و بوی باروت تپانچه‌ی سروان اسماعیلی آخرین چیزی بود که پیش از سقوط از بلندی‌های توی سرم احساس کردم.

َAzHonar

مطالب زیر را حتما بخوانید:

قوانین ارسال دیدگاه در سایت

  • چنانچه دیدگاهی توهین آمیز باشد تایید نخواهد شد.
  • چنانچه دیدگاه شما جنبه ی تبلیغاتی داشته باشد تایید نخواهد شد.
  • چنانچه از لینک سایر وبسایت ها و یا وبسایت خود در دیدگاه استفاده کرده باشید تایید نخواهد شد.
  • چنانچه در دیدگاه خود از شماره تماس، ایمیل و آیدی تلگرام استفاده کرده باشید تایید نخواهد شد.
  • چنانچه دیدگاهی بی ارتباط با موضوع آموزش مطرح شود تایید نخواهد شد.

  1. مدی گفته؛
    20:25 2024/11/06

    چه قلم زیبایی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لینک کوتاه: