نقد داستان مرگ ایوان ایلیچ

دسته بندی :ادبیات 28 آوریل 2025 نازگل صبوری

زمان تقریبی مطالعه:12 دقیقه

مرگ ایوان ایلیچ

مرگ ایوان ایلیچ:

مرگ در آثار ادبی همواره یکی از بنیادی‌ترین مضامین انسانی بوده است؛ از آنگاه که شکسپیر در “هملت” با «بودن یا نبودن، مسئله این است»، مرگ را نه تنها پایانی برای انسان، بلکه مسئله‌ای وجودی و بنیادی معرفی می‌کند. در “مُهر هفتم” اینگمار برگمن، شوالیه‌ای در دل طاعون با مرگ به بازی شطرنج نشسته و آن را به چالشی فلسفی بدل می‌سازد، یا در تابلوی “جیغ” ادوارد مونک، که مرگ نه تنها به‌عنوان یک واقعیت بیرونی، بلکه به‌عنوان اضطراب درونی انسان و ترس از فنا در رنگ‌ها و خطوط بروز می‌یابد.
“لئو تولستوی” پس از آثار موفقی همچون “جنگ‌ و صلح” و “آنا کارنینا”، قلم به روایتی برد که مرگ را از عرصه‌ی انتزاع و کلی‌گویی بیرون می‌کشید و بدل به تجربه‌ای شخصی، ملموس و دردناک می‌ساخت. آن‌جا که فرد، نه با خاموشیِ تدریجی تن، که با تزلزل معنای زیستن روبه‌رو می‌شود. تولستوی در “مرگ ایوان ایلیچ” مرگ را نه اتفاقی دوردست، که حقیقتی تدریجی می‌پندارد. مرگ را نه صرفا به‌مثابه‌ی پایان، بلکه به‌عنوان یک آینه‌ی تمام‌نما به کار می‌گیرد؛ آینه‌ای که انسان را ناچار می‌کند به گذشته‌ی خود بنگرد و از خود بپرسد: آیا آن‌چه زیسته‌ام، حقیقتا زندگی بوده است؟

«مرگ خواهد آمد؛ من چه کنم؟»
ماجرای ایوان ایلیچ درست از همین نقطه آغاز می‌شود؛ از مواجهه‌ی یک انسان با حقیقتی که همواره از آن گریخته است.
داستان با درگذشت ایوان ایلیچ آغاز می‌شود. در ابتدا، اطرافیان او، از جمله همکاران و خانواده، بیشتر به فکر مشکلات روزمره خود هستند تا اینکه در مرگ او واقعا متأثر شوند. این شروعِ ویژه‌ی داستان، بیانگر بی‌تفاوتی جامعه به مرگ است؛ وقتی مرگ یک نفر، خواه دوست و خواه یک عزیز، سبب هیچ تحولی در دیگران نمی‌گردد، به‌عبارتی جهان با مرگ متوقف نمی‌شود.
ایوان ایلیچ قاضی‌‌‌ایست میان‌مایه، مردی‌ نه شرور و نه قدیس، که زندگی‌اش را در چهارچوب آن‌چه مناسب و قابل‌قبول تلقی می‌شود، پیش برده است؛ پیشرفت شغلی، ازدواج، خانه، احترام اجتماعی. اما مرگ، همچون ضربه‌ای مهیب، این نظم مصنوعی را برهم می‌زند و ایوان را به‌سوی حقیقتی عریان سوق می‌دهد: تهی‌بودنِ زیستی که صرفا قابل‌قبول بوده است، و نه واقعی. در دل آن نظم و موفقیت، چیزی تهی رخ می‌نماید؛ خلائی زشت ‌و پرنشدنی در مواجهه‌ی ناگهانی با بیماری و مرگ. آنگاه که دردی کوچک و به‌ظاهر بی‌اهمیت، به‌تدریج بدل به اضطرابی ژرف می‌شود. ایوان درمی‌یابد که بیماری‌اش نه گذرا، بلکه پایان‌گر است. در این فرایند، بزرگ‌ترین رنج او نه زوال جسم، بلکه بی‌معنایی زندگی‌ای‌ست که تاکنون داشته است. او می‌پرسد: «اگر همه‌ی آن‌چه درست می‌پنداشتم، اشتباه بوده باشد چه؟»
مرگ، یگانه یقین زندگی‌ست؛ با این حال، انسان بیش از هر چیز در تلاش است آن را فراموش کند.
در “مرگ ایوان ایلیچ”، تولستوی با ظرافتی فلسفی نشان می‌دهد که فراموشی مرگ، به فراموشی زندگی منتهی می‌شود. ایوان تا زمانی که در سلامت است، خود را از مرگ دور می‌بیند؛ اما با نخستین نشانه‌ی فروپاشی بدن، ناگهان همه چیز رنگ می‌بازد: جایگاه شغلی، احترام اجتماعی، حتی پیوندهای خانوادگی. تجربه‌ی مرگ، برای او نه پایان، بلکه بیداری‌ست.

وقتی مرگ می‌آید، چه کسی می‌ماند‌؟
در “مرگ ایوان ایلیچ”، آن‌چه بیش از هر چیز چشمگیر است، مهارت تولستوی در ترسیم چهره‌هایی‌ست که نه صرفا نقش‌های فرعی، بلکه انعکاس‌های گوناگون از فقدان معنا، رنج، و مواجهه با مرگ‌اند. هر یک از شخصیت‌های اطراف ایوان، آینه‌ای‌ست که اضطراب، بیگانگی یا حتی پذیرش مرگ را از زاویه‌ای متفاوت بازتاب می‌دهد.
نخست، “پرسکوویا فیودورونا”، همسر ایوان ایلیچ، چهره‌ای‌ست به‌شدت واقع‌گرا و در عین حال سرد. او همانند بسیاری از افراد، از رنج و مرگِ دیگری نه اندوهگین، که درمانده و خسته است. نگاهش به بیماریِ همسر، نه از سر مهر، که از منظر هزینه، دردسر، و اختلال در زندگی روزمره است.
«اگر می‌توانست تحمل کند و این‌قدر آه و ناله نکند، شاید همه‌چیز راحت‌تر پیش می‌رفت»
رفتار او تنها بازتاب بی‌مهری یک زن نیست، بلکه تصویری‌ست از انسانی که قادر به رویارویی با درد نیست و لاجرم آن را انکار می‌کند. بی‌تفاوتیِ او، محصول ترسی‌ست درونی و ناپیدا؛ ترس از نزدیکی به مرگ، حتی وقتی مرگ در بستر همسرش نفس می‌کشد.
دخترش، “لیزا”، نیز در همین راستا تصویر می‌شود. او به‌ظاهر با ظرافت، اما در باطن، سخت بی‌تفاوت و دور از پدر است. شور و شوق او برای نامزدی، لباس نو و آینده‌ای پُر زرق‌وبرق، در تضاد کامل با تنِ فروپاشیده‌ی ایوان قرار می‌گیرد. برای لیزا، بیماری پدر نه تجربه‌ای انسانی، که مداخله‌ای ناخوشایند در زندگی‌ شخصی‌ست. او نیز، همچون مادرش، از رویارویی با زوال و مرگ می‌گریزد و آن را مزاحمی بی‌موقع می‌پندارد.
در کنار این چهره‌های خانوادگی، پزشکان جایگاهی ویژه دارند.

تولستوی آنان را نماد علمِ خشک، بی‌عاطفه و ناآگاه از رنج انسان می‌نمایاند. پزشکی که با ایوان گفتگو می‌کند، لحن و رفتارش به طرز آزاردهنده‌ای رسمی و بی‌احساس است. او وضعیت ایوان را در قالب تعابیر تخصصی و آمارگونه توضیح می‌دهد، بی‌آن‌که اندکی به اضطراب درونیِ بیمار توجه کند. اینجا، تولستوی ما را با حقیقتی تلخ مواجه می‌سازد: دانستن، لزوما هم‌دل بودن نیست. و علم، در فقدان شفقت، تنها به ابزاری بی‌روح بدل می‌شود.
اما در میان این چهره‌های سرد، تنها یک شخصیت است که گرمایی صادقانه به روایت می‌بخشد: “گراسم”. خدمتکاری ساده و جوان، که برخلاف دیگران، از مرگ نمی‌گریزد. حضور او در اتاق ایوان، نه از سر اجبار، که همراه با نوعی فروتنی و آرامش است. او سخن نمی‌گوید، قضاوت نمی‌کند، دل‌سوزی نمی‌نماید؛ تنها کاری را می‌کند که باید کرد: دستِ مرد در حال مرگ را می‌گیرد، پاهایش را آرام می‌فشارد، و کنارش می‌نشیند. در این‌جا، تولستوی ما را به عمق تفاوت میان همدلیِ حقیقی و هم‌دردیِ نمایشی می‌برد. گراسم، با سکوتِ پُرمعنای خود، نزدیکی بیشتری به ایوان دارد تا همسر یا فرزند او.

وقتی تولستوی نویسنده نیست

فرم داستان بسیار حساب‌شده است. مرگ ایوان از همان آغاز، روایت می‌شود، اما تولستوی نه با اوج، که با بی‌تفاوتی همکارانش شروع می‌کند. این ضدکلیشه‌گویی یکی از قوی‌ترین تکنیک‌هایش است؛ ما انتظار یک مرثیه داریم، او به ما طمع‌کاری، حساب‌گری و روزمرگی را نشان می‌دهد. این هوشمندی باعث می‌شود که مرگِ ایوان، کم‌کم در ذهن ما سنگین‌تر و واقعی‌تر شود.
مهارت تولستوی در از بین بردن مرز میان جسم و روان مثال‌زدنی‌ست. ایوان ایلیچ در آغاز تنها با ناراحتی مبهمی در پهلو مواجه می‌شود.
«بیماری‌اش با دل‌دردی ساده آغاز شد، اما کم‌کم فهمید که چیزی بیش از این است.»
در طول داستان، درد جسمیِ او کم‌کم بدل به رنجی درونی می‌شود و ایوان از زخم تن، به پوچی روانش می‌رسد. نبوغ تولستوی درست همینجاست؛ آن لحظه که درد، همچون خزنده‌ای مرموز، آرام‌آرام بالا می‌آید و خودش را به قلب، به ذهن و به روح ایوان می‌رساند. تولستوی درد را از لایه‌های جسم بیرون می‌کشد، آن را پیچ‌و‌تاب می‌دهد، از میان لحاف‌های تمیز و پرده‌های تازه‌دوزی‌شده‌ی خانه‌ی بورژوایی عبور می‌دهد و به صمیمی‌ترین نقاط روح ایوان می‌رساند.
از جایی به بعد، دیگر درد فقط یک درد نیست. ایوان وقتی شب‌ها از بی‌خوابی می‌نالد، وقتی ساعت‌ها به سقف خیره می‌شود و بی‌صدا اشک می‌ریزد، خواننده نه با یک بیمار، بلکه با یک انسان در حال فروپاشی روبه‌روست. تولستوی درد را تشریح نمی‌کند، زیست می‌کند. صدای ضعیف ایوان، چشم‌هایی که از همسرش کمک می‌خواهند اما در عوض سرزنش دریافت می‌کنند، لحظه‌ای که کسی از اطرافیانش در اتاق نیست و او به‌سختی نفس می‌کشد… همه‌ی این‌ها را نه به‌عنوان توصیف، بلکه به‌عنوان تجربه به ما منتقل می‌کند.
و در آن لحظه‌ی درخشان داستان، جایی‌ که ایوان از خودش می‌پرسد: «اگر زندگی من به راستی چنین بوده که اکنون می‌نماید، پس گویا من درست زندگی نکرده‌ام.» تولستوی چنان با ظرافت ما را با ایوان یکی کرده است که ذهن ما پیش از ایوان‌ایلیچ با این حقیقت مواجه شده است. او با تکنیک روایت سیال ذهن در مونولوگ‌های انتهایی ایوان‌ایلیچ، مخاطب را بدون واسطه و بدون قضاوت به ذهن ایوان متصل کرده است:
«همه‌شان دروغ می‌گویند… همه‌شان از مرگ حرف نمی‌زنند… اما مرگ هست. من دارم می‌میرم. آن‌ها نمی‌خواهند بپذیرند، اما من می‌دانم. پس چرا باید وانمود کنم؟»
انتخاب واژگان تولستوی نیز از نبوغ، وسواس و مهارت اوست. جایی که دیگر ایوان در آستانه‌ی مرگ است، نمی‌نویسد: “او مرد”، اصلا نمی‌نویسد، می‌سراید: “او در جایی افتاد که دیگر نه رنج بود، نه ترس، بلکه نوری بود که نمی‌دانست چیست.” این‌جا، از تصویر یک پایان، یک عبور ساخته می‌شود؛ یک عبور بی‌واسطه به سوی چیزی که ایوان نمی‌فهمد، اما دیگر از آن نمی‌هراسد. وقتی از درد ایوان حرف می‌زند به نحوی‌ست که ما انقباض روحش را حس می‌کنیم: «دردی را احساس می‌کرد که همیشه آن‌جا بود، اما حالا انگار نه در بدنش، بلکه در وجودش ریشه دوانده بود.» از این روست که می‌گویم‌ تولستوی در بخش‌هایی از کتاب نه نویسنده است و نه آنگونه که نیازمند این اثر است، یک پزشک؛ اون یک شاعر است، یک روان‌کاو به تمام معنا. تولستوی با کم‌ترین اغراق، و با بیش‌ترین صراحت، کاری می‌کند که ترس از مرگ، از حالت فکری فلسفی بیرون بیاید و در تن خواننده بدود، در پی استخوان‌هایش بخزد، و آنگاه که از مرگ به معنای حقیقی زندگی رسید، فراخ و آسودگی را بیابد.

آن چه بیش از همه درباره‌ی این اثر و صاحب آن می‌پسندم جایی است که یک لحظه‌ی کوچک،یک نگاه ایوان به سقف، یا صدای پای همسرش در اتاق، می‌تواند چندین خط یا حتی چند صفحه طول بکشد، آن هم نه به‌گونه‌ای که مخاطب را دل‌زده کند؛ چون تولستوی از زمان فیزیکی به زمان روانی می‌رسد، او استاد کش‌دادن لحظه‌هاست، و این را حتی تنها با یک کلمه می‌تواند منتقل کند.
«او چشم‌هایش را بست تا بمیرد. اما آن‌چه بر او گذشت، نه یک لحظه، بلکه چیزی بی‌پایان بود؛ گویی تمام عمرش را باید دوباره بگذراند، تا به آن برسد.«



و ناگهان چیزی او را زد، سینه‌اش را فشرد، در گلویش ماند؛ او در تاریکی فرو رفت… و در همان لحظه چیزی برایش روشن شد، چیزی که پیش از این در زندگی‌اش هیچ‌گاه چنین روشن نبود: این‌که آنچه می‌کرد، درست بوده است، اما نه برای خودش، بلکه برای دیگران. و اینکه آن زندگیِ درست، زندگیِ حقیقی نبوده است.»
ایوان، در آغاز قربانی مرگی‌ست که آن را نمی‌فهمد و لذا از آن می‌گریزد، اما در پایان، او کسی‌ست که مرگ را می‌فهمد، و به همین فهم، رنج را از سر می‌گذراند. درست در لحظه‌ای که می‌پذیرد دیگران را نبخشیده و خودش را نیز، ناگهان نور را می‌بیند، و مرگ دیگر دهان گشوده‌ی تاریکی نیست، بلکه راهی‌ست به سوی رهایی. ایوان ایلیچ شاید قرن نوزدهمی باشد، اما ترس او، تنهایی‌اش، زندگیِ صرف قابل‌قبول‌اش، برای ما غریبه نیست. بسیاری از ما، هنوز در میان موفقیت، جایگاه و ظاهرِ رضایت‌مند، شب‌ها از دردی گنگ به خود می‌پیچیم. تولستوی بدون موعظه، به ما هشدار می‌دهد که مرگ، نه دشمن ما، که آینه‌ی ماست. اگر چیزی باید تغییر کند، آن زندگی‌ست؛ و نه مرگ

نازگل صبوری
نازگل صبوری

مطالب زیر را حتما بخوانید:

قوانین ارسال دیدگاه در سایت

  • چنانچه دیدگاهی توهین آمیز باشد تایید نخواهد شد.
  • چنانچه دیدگاه شما جنبه ی تبلیغاتی داشته باشد تایید نخواهد شد.
  • چنانچه از لینک سایر وبسایت ها و یا وبسایت خود در دیدگاه استفاده کرده باشید تایید نخواهد شد.
  • چنانچه در دیدگاه خود از شماره تماس، ایمیل و آیدی تلگرام استفاده کرده باشید تایید نخواهد شد.
  • چنانچه دیدگاهی بی ارتباط با موضوع آموزش مطرح شود تایید نخواهد شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لینک کوتاه: