نقد فیلم شیطان وجود ندارد از محمد رسول‌اف

دسته بندی :سینما 10 فوریه 2025 نازگل صبوری

زمان تقریبی مطالعه: 13 دقیقه

نقد فیلم شیطان وجود ندارد

«هیچ‌کس نمی‌تواند شانه بالا بیندازد و بگوید که مسئول نیست. هر انتخاب، حتی انتخابی که از سر اجبار باشد، بخشی از هویت ما را می‌سازد.»
‘مسئله‌ی اسپینوزا’ نوشته‌ی ‘اروین یالوم’

‌هر کدام از ما در طول روز، تصمیماتی می‌گیریم. تصمیماتی که ممکن است آنی و بی‌اهمیت به نظر برسند. شر، همیشه با گام‌های بلند و آشکار وارد نمی‌شود، گاهی در همین روزمرگی‌های زندگی نهفته است؛ در سکوت‌هایی که اختیار می‌کنیم، در پذیرش‌های بدون تفکر و چه بسا از سر اجبار، در گام‌های کوچکی که برمی‌داریم بی‌آنکه لحظه‌ای بایستیم و بپرسیم: “آخر این مسیر کجاست؟”، لحظه‌ای چشم بر هم گذاشتن، یک امضا، یک اطاعت، یک چشم بی‌چون‌و‌چرا. و ناگهان، در میان این فرمان‌برداری‌های تکراری، مرزهای خیر و شر آنقدر کمرنگ می‌شوند که دیگر دیده نمی‌شوند‌؛ گویی هیچگاه وجود نداشته‌اند.
در دنیایی که قدرت، مسئولیت را به دوش فردی دیگر می‌اندازد، آیا “اطاعت” می‌تواند سپری در برابر “وجدان” باشد؟ آیا اگر ما تنها یک مهره در سیستمی عظیم باشیم، هنوز هم مسئول اعمال خود هستیم؟ در جهانی که جنایت به امری روزمره تبدیل شده، دیگر چه کسی جنایتکار است؟ اگر همه در اجرای یک تصمیم ناعادلانه نقش داشته باشند، آیا هنوز هم می‌توان از گناه فردی سخن گفت؟ یا همان‌طور که داستایفسکی می‌گوید: «وقتی همه مقصرند، هیچ‌کس مقصر نیست.»
محمد رسول‌اف در “شیطان وجود ندارد” این پرسش‌ها را بی‌رحمانه پیش روی ما می‌گذارد. چهار روایت، چهار موقعیت، و آدم‌هایی که هرکدام در نقطه‌ای از این معادله‌ی اخلاقی ایستاده‌اند. این فیلم، نه پاسخ می‌دهد و نه قضاوت می‌کند، اما با هر تصویر، ما را وادار می‌کند تا جای خود را در این چرخه‌ی پیچیده‌ی تصمیم‌گیری و مسئولیت بیابیم.

سینمایی که سکوت نمی‌کند:
“شیطان وجود ندارد”، برنده‌ی خرس طلایی جشنواره برلین 2020 و ساخته‌ی محمد رسول‌اف است؛ فیلمسازی که همواره در سینمایش مرز میان قدرت، اطاعت و وجدان را واکاوی کرده است. این فیلم، نه یک داستان واحد بلکه چهار روایت است؛ چهار زندگی، چهار تصمیم، چهار سرنوشت که در سایه‌ی یک ساختار نادیدنی اما مسلط شکل می‌گیرند.
رسول‌اف که پیش‌تر در آثاری چون “دست‌نوشته‌ها نمی‌سوزند” و “لِرد”، قدرت و سرکوب را از زوایای مختلف به تصویر کشیده بود، این‌بار با روایتی شکسته و چندلایه، پرسش‌های اخلاقی پیچیده‌تری را مطرح می‌کند. او دیگر فقط به نمایش سرکوب بسنده نمی‌کند، بلکه نگاهش را معطوف به کسانی می‌کند که در دل این سیستم، انتخاب می‌کنند؛ چه آگاهانه، چه از سر اجبار.
رسول‌اف که همواره با محدودیت‌های شدید در ایران مواجه بوده، این فیلم را نیز در شرایطی ساخت که خودش اجازه‌ی فیلمسازی نداشت. اما درست مانند قهرمانان سرکش فیلم‌هایش، او نیز تسلیم نشد. شیطان وجود ندارد یک فریاد اعتراضی نیست، اما زخمی خاموش و ماندگار بر ذهن مخاطب می‌گذارد، زخمی که شاید به این زودی‌ها التیام نیابد.
فیلم از همان لحظات ابتدایی، شما را وارد دنیایی می‌کند که در آن مرز بین “انسان عادی” و “مجرم” به طرز دردناکی نامرئی شده است. ما با شخصیت‌هایی روبه‌رو می‌شویم که نه قهرمان‌اند و نه شر مطلق، بلکه کسانی‌ هستند‌ که در چرخه‌ی تصمیم‌گیری گرفتار شده‌اند؛ کسانی که شاید هر کدام از ما، در شرایطی دیگر، می‌توانستیم باشیم.

نقد فیلم شبطان وجود ندارد

جنایت‌های آدم‌های معمولی
بخش اول فیلم با عنوان “شیطان وجود ندارد” با ریتمی آرام و تصاویری از زندگی روزمره‌ی “حشمت” با بازی “احسان میرحسینی‌” آغاز می‌شود. او مردی میانسال، متاهل، و به ظاهر بی‌حاشیه است که روزش را با انجام کارهای عادی و پیش‌پاافتاده می‌گذراند: شیفت کاری‌اش تمام می‌شود، پشت چراغ قرمز می‌ماند، به رادیو گوش می‌دهد، سریال‌های رندوم تلویزیون را می‌بیند، همسرش را از محل کار برمی‌دارد، به مادرش سر می‌زند و‌… همه‌چیز نشان از زندگی‌ای آرام و معمولی دارد.
رسول‌اف در این بخش با جزئیات حساب‌شده، زندگی مردی را نشان می‌دهد که هیچ نشانه‌ای از خشونت یا شرارت در او دیده نمی‌شود. او مردی خانواده‌دوست است، دخترش را نوازش می‌کند، با مادر و همسرش مهربان است، به همسایه‌اش کمک می‌کند. اما در میان این تصاویر آشنا، چیزی هست که ناخودآگاه حس عجیبی ایجاد می‌کند؛ شاید بیش از اندازه عادی بودن این زندگی. همه‌چیز، از نحوه‌ی بیدار شدن حشمت گرفته تا مسیرهایی که می‌رود، آن‌قدر منظم و بدون تنش است که گویی روزمرگی، سپری محافظ در برابر هر واقعیتی شده است. رسول‌اف با ظرافت، ما را به جایی می‌کشاند که ناخودآگاه منتظر رخدادی نامعمول باشیم، اما هیچ نشانه‌ای در کار نیست. تا آخر این بخش، ما فقط مردی را می‌بینیم که انگار چیزی برای پنهان کردن ندارد.
در سکانسی که همسرش از بانک بیرون می‌آید و با ناراحتی از رفتار کارمند باجه شکایت می‌کند، حشمت با آرامش می‌گوید:
«خب اونم داره وظیفه‌ش رو انجام می‌ده.»
در این جمله، تسلیم‌شدن در برابر قوانین و سیستم موج می‌زند. او کسی نیست که خلاف جهت رود حرکت کند یا اصولی را زیر سؤال ببرد.
اصلا او چرا برای گرفتن حقوقش همسرش را به بانک می‌فرستد؟ به‌نظر می‌رسد این رفتار او نشانه‌ای از نوعی دور نگه‌داشتن خود از تعاملات مستقیم باشد.
در فروشگاه، دخترش یک بستنی خورده و پاکت آن را دور انداخته است. حشمت از او می‌پرسد:
«پاکت بستنی کو بابا؟ هنوز حسابش نکردیم.»
شاید این جمله در ظاهر، تنها یک رفتار اخلاقی ساده باشد، اما نشان می‌دهد که او هیچ‌ حاضر نیست از چارچوب‌هایی که برایش تعریف شده، حتی به‌اندازه‌ی یک بستنی، تخطی کند.
نکته‌ی دیگری که نگاه او به زندگی را روشن می‌کند، بحث سهمیه‌ی برنجی‌ست که از محل کارش دریافت می‌کند. همسرش با تعجب می‌گوید:
«تو این همه شیفت شب می‌دی، چرا سهمیه‌ی برنجت مثل بقیه‌ست؟»
اما حشمت واکنشی نشان نمی‌دهد. انگار حتی در جایی که به ضررش تمام شده، تمایلی ندارد که از ساختاری که در آن کار می‌کند، شکایتی کند. این نه‌فقط نشانه‌ای از قانع‌بودن او، بلکه گواهی بر پذیرش بی‌چون‌وچرای مقررات است.
رسول‌اف در این بخش، بدون آنکه کوچک‌ترین اشاره‌ای به شغل یا مسئولیت اصلی حشمت کند، شخصیت او را در دل موقعیت‌های کوچک روزمره شکل می‌دهد. مردی که قانون‌مدار است، مسئولیت‌پذیر است، اما هرگز از چارچوب‌هایی که برایش تعیین‌شده، عبور نمی‌کند. و همین، شاید ترسناک‌ترین نکته‌ی این بخش باشد: او درست مثل هر آدم عادی دیگری به نظر می‌رسد.
ساعتِ سه صبح به صدا در می‌آید. یک شیفت شب دیگر. هنوز هم چیزی در رفتار حشمت نیست که کنجکاوی ایجاد کند. سوار ماشینش می‌شود، در سکوت از خیابان‌های خلوت می‌گذرد، از یک گیت عبور می‌کند، وارد یک ساختمان می‌شود، و در نهایت، به مکانی می‌رسد که برای ما همچنان نامشخص است. در آرامش و سکوت، در حالی که تنها صدای اتاق صدای کتری در حال جوش است و آواز پخش شده از رادیو، در حال آماده کردن صبحانه‌اش است.
بعد ناگهان دکمه‌ای را فشار می‌دهد و ما تازه متوجه می‌شویم که حشمت کیست و شغل او چیست. در این لحظه، همه‌ی آن زندگی آرام و قانون‌مدار، همه‌ی آن رفتارهای مسئولانه، معنای دیگری پیدا می‌کنند:
«شیطان وجود ندارد؟» یا شاید فقط چهره‌ای آشنا دارد.

بلا چاو، بلا چاو، بلا چاو!
بخش دوم با عنوان “ او گفت: «تو می‌تونی انجامش بدی.»”
دیگر خبری از آن آرامش و روزمرگی‌ فریبنده‌ی بخش اول نیست، از همان ابتدا در دل تنش و تردید قرار می‌گیریم.
این بخش با شخصیت “پویا” با بازی “کاوه آهنگر” آغاز می‌شود. سربازی که به همراه دیگر هم‌خدمتی‌هایش در پادگانی زندگی می‌کند، اما چیزی در رفتار و نگاهش او را از بقیه متمایز می‌کند: او مضطرب است، بی‌قرار است و انگار در حال جنگیدن با چیزی درون خودش است. هنوز دقیق نمی‌دانیم چرا، اما نگاه‌های نگرانش، خیره‌شدن‌های طولانی‌اش و سکوت‌های سنگینش نشان از کشمکشی درونی دارد. این بار دیگر با شخصیتی مثل حشمت طرف نیستیم که بی‌هیچ چون‌وچرایی به وظایفش عمل کند؛ پویا در برابر آنچه به او محول شده، مقاومت دارد.
در طول شب، شاهد گفتگوهایی بین او و دیگر سربازها هستیم که به خوبی نشان می‌دهد او تنها کسی نیست که در این موقعیت قرار گرفته. اما واکنش‌ها متفاوت‌اند. سربازهای دیگر، هر کدام به نحوی با این موقعیت کنار آمده‌اند. یکی آن را وظیفه‌ی نظامی می‌داند، دیگری از بی‌فایده بودن مقاومت حرف می‌زند، برخی فقط می‌خواهند زودتر این شب بگذرد و تمام شود و برخی سعی دارند آن را عادی جلوه دهند:
«ما که کسی رو نمی‌کُشیم، فقط چهارپایه رو می‌کِشیم.»
اما همین جمله، برای پویا، چیزی جز توجیهی تلخ نیست. اینجا تفاوت او با بقیه آشکار می‌شود: او نمی‌تواند نقش خود را در این چرخه نادیده بگیرد. برای او، زدن آن چهارپایه، تفاوتی با کشتن ندارد. و شاید دقیقاً همین نقطه‌ای است که مرز میان خیر و شر را مشخص می‌کند؛ نه در لحظه‌ی ارتکاب جنایت، بلکه در لحظه‌ی پذیرش مسئولیت آن.
در سکانسی که بحث بر سر توافق فروختن این مسئولیت به فرد دیگری‌ست، سربازِ هم‌خدمتی پویا، او را به چالش می‌کشد و عملاً می‌گوید که گریز از مسئولیت، تغییری در نتیجه ایجاد نمی‌کند. او نه از سر قساوت، بلکه از سر استیصال حرف‌های تلخی به زبان می‌آورد؛ انگار که خودش هم جایی در این سیستم گیر افتاده و حالا می‌خواهد به پویا بفهماند که هیچ راه پاک و بی‌دردسری برای عبور از این موقعیت وجود ندارد.
«تو معصومیتت رو هم می‌خوای بخری؟ یا فقط مسئولیتت رو می‌خوای بندازی گردن یکی دیگه؟»
این جمله، دقیقاً به قلبِ تناقضی می‌زند که پویا با آن روبه‌روست: آیا امتناع از اجرای حکم، او را از مسئولیت این مرگ مبرا می‌کند؟ یا تنها باعث می‌شود کس دیگری این کار را انجام دهد؟
«الان تو چهارپایه رو نکشی، هیچ‌کس دیگه اعدام نمی‌شه؟ تو باید جفت دست‌هات رو تا آرنج بکنی تو خون، قاب کنی بزنی بالای سرت تا بدونی با ما هیچ فرقی نداری.»
اینجا، بحث بر سر این است که هیچ‌کس نمی‌تواند خودش را از این ساختار جدا بداند. چه او چهارپایه را بکشد، چه از این کار سر باز بزند، او در چرخه‌ای گرفتار شده که همگی را آلوده می‌کند. این دیالوگ، با بی‌رحمی تمام، پویا را به این درک می‌رساند که در چنین سیستمی، حتی تلاش برای پاک ماندن هم ممکن است شکلی از خودفریبی باشد.
یکی دیگر از سربازان به پویا که قصد دارد بعد از پایان خدمت با دوست‌دخترش از ایران مهاجرت کند می‌گوید: «این قانونه‌؛ اگه راست می‌گی قید خارج رفتن رو بزن، بمون توی همین مملکت به جایی برس خودت قانون رو عوض کن.»
درماندگی پویا با همان “نمی‌توانم” آرامی که زیر لب می‌گوید مشخص می‌شود. او فقط می‌خواهد خودش را نجات بدهد و اهمیتی به عواقبش نمی‌دهد و به آخرین راه نجاتش چنگ می‌اندازد: فرار.

وقتی گذشته از آینده پیشی می‌گیرد
بخش سوم با عنوان “روز تولد”، در فضایی متفاوت از دو بخش قبلی آغاز می‌شود. شروعی عاشقانه‌ که “جواد” با بازی “محمد ولی‌زادگان”، سربازی‌ که پس از ماه‌ها توانسته سه روز مرخصی بگیرد و به دیدار معشوقه‌اش “نعنا‌” آمده است و تصمیم دارد در روز تولد نعنا به او حلقه‌ی ازدواج بدهد. به مجرد ورود به خانه هم جواد و هم مخاطب متوجه جو سنگین حاکم بر آن خانه می‌شویم. پدر نعنا از مرگ جوانی به اسم کیوان خبر می‌دهد که برای این خانواده بسیار عزیز بوده و به‌خاطر طرز تفکرش توسط نیروهای امنیتی دستگیر و اعدام شده است.
در ابتدا واکنش جواد به این نام، تنها حس کنجکاوی و کمی حسادت است. جواد هیچ شباهتی به شخصیت‌های قبلی ندارد. او مردی عاشق‌پیشه است، با آرزوهایی ساده؛ می‌خواهد ازدواج کند، زندگی تشکیل دهد، و آینده‌ای بسازد. در نگاه اول، در او هیچ‌ نشانی‌ از یک جلاد نیست، و رسول‌اف دقیقاً از همین نقطه استفاده می‌کند. چگونه می‌توان هم یک انسان معمولی بود و هم بخشی از یک سیستم سرکوبگر؟ و چگونه یک نظام سرکوبگر، آدم‌هایی را که هیچ شباهتی به شر ندارند، به چرخ‌دنده‌های خود تبدیل می‌کند.
در این بخش، جواد تا مدت‌ها از اینکه چه کرده، بی‌خبر است. او تنها مامور اجرای دستور بوده، بی آنکه قربانیانش را بشناسد. اگر بخش قبل را به‌خاطر داشته باشید، جواد انگار یکی از هم‌بندان پویاست که پذیرفته است وظیفه‌اش را در قبال یک سرباز انجام دهد. مخاطب به شکل هنرمندانه‌ای از آن سوی ماجرا هم خبردار می‌شود؛ از عواقب پذیرش اجبار بر آینده‌ی پیش رو. رسول‌اف تا پایان این بخش، جواد را در موقعیتی قرار می‌دهد که درک کند گذشته‌اش همان آینده‌ای را که آرزویش را داشت، نابود کرده است. او تا لحظه‌ی آخر، فقط به خودش فکر می‌کرد؛ به آینده‌ای که می‌توانست داشته باشد، به عشقی که قرار بود آغاز کند. اما ناگهان، در اوج امید، با واقعیتی غیرقابل‌انکار روبه‌رو می‌شود: او کسی را کشته که حالا سایه‌اش بر کل زندگی‌اش افتاده است. وقتی نعنا از ماجرا باخبر می‌شود اولین حرفی که بر زبان می‌آورد این است: «شمردم چندتا “سه‌ روز” اومدی مرخصی.»
و ما را به یاد جمله‌ی “هانا آرنت” می‌اندازد که: «بدی مطلق، نه از هیولاها، بلکه از انسان‌های معمولی سر می‌زند که تصمیم می‌گیرند فکر نکنند.»
حالا برای جوانی که گمان می‌کرد زندگی‌اش از آنچه در پادگان می‌گذرد جداست، که می‌شود جلاد بود، اما همچنان عاشقانه زیست؛ در میان مردمی که برای کیوان سوگواری می‌کنند، او نه جلاد است، نه عاشق؛ تنها کسی‌ست که دیگر جایی برای ایستادن ندارد.

گریز از شکار و قصاص
فیلم در این بخش وارد فضایی آرام، اما سرشار از بار احساسی و تنش‌های درونی می‌شود. “بهرام” با بازی محمد صدیقی‌مهر” مردی است که سال‌ها پیش از اجرای یک اعدام سر باز زده و از آن زمان، در انزوایی خودخواسته زندگی می‌کند. او برای فرار از عواقب نافرمانی‌اش، همسر و دخترش را به خارج از کشور فرستاده و خود را در نقطه‌ای دورافتاده پنهان کرده است. حالا، سال‌ها بعد، دخترش “دریا” از آلمان برگشته است، اما بهرام که همه‌ی این سال‌ها را در سایه زندگی کرده، نمی‌تواند حقیقت را به او بگوید.
در این بخش، مفهوم گریختن از زاویه‌ای متفاوت بررسی می‌شود. در دو بخش قبلی، فرار برای شخصیت‌ها یک انتخاب بود، راهی برای گریز از مسئولیتی که نمی‌توانستند بپذیرند. اما برای بهرام، فرار دیگر یک انتخاب نیست؛ بلکه بهایی است که برای وجدانش پرداخته است. او یک قاتل نیست، اما آزادی هم ندارد. زندگی‌ در حاشیه و به‌دور از همسر و فرزندش، بهای عدم پذیرش جبر است.
یکی از مهم‌ترین لحظات این بخش، جایی است که بهرام، دریا را به شکار می‌برد و به او پیشنهاد می‌دهد یک روباه را بکشد. دریا امتناع می‌کند و بهرام از مجبور کردن او حرف می‌زند که باعث عصبانی شدن دریا می‌شود‌. بعدتر، وقتی حقیقت فاش می‌شود، به این سکانس اشاره می‌شود:
“-ترجیح می‌دا‌دی پدرت اعدام رو انجام می‌داد تا تو امروز خوشحال باشی؟
+ترجیحم این بود که به جای این قهرمان‌ بازیا از خانواده‌اش نگهداری کنه.
-من فقط نمی‌خواستم کسی رو بکشم. تو خودت چرا اون روباه رو نزدی؟ می‌خواستی قهرمان باشی؟
+من با نزدن اون روباه به کسی آسیب نرسوندم‌.”
رسول‌اف با تقابل بین بهرام و دریا، پرسشی اخلاقی را مطرح می‌کند: آیا مسئولیت فردی در برابر یک سیستم ناعادلانه، مهم‌تر از مسئولیت در برابر خانواده است؟ بهرام وجدان خود را از آلودگی نجات داده، اما در این مسیر، همسر و دخترش را از دست داده است. دریا که از دور به این ماجرا نگاه می‌کند، او را نه به‌خاطر تصمیم اخلاقی‌اش، بلکه به دلیل رها کردن خانواده سرزنش می‌کند. این بخش نشان می‌دهد که عمل نکردن به شر، به‌تنهایی برای زیستن در آرامش کافی نیست؛ گاهی تبعات یک انتخاب اخلاقی، ابعادی فراتر از فرد دارد و بر زندگی اطرافیان نیز تأثیر می‌گذارد.

رسول‌اف در شیطان وجود ندارد تصویری تکان‌دهنده از پیوند فرد با ساختار قدرت ارائه می‌دهد. فیلم از جبر و مسئولیت فردی می‌گوید، از تصمیم‌هایی که آسان به نظر می‌رسند اما تبعاتی عمیق دارند، و از این پرسش که آیا واقعاً می‌توان بی‌آنکه بخشی از شر شویم، درون یک سیستم ناعادلانه زندگی کرد؟
فیلم‌برداری، “شیطان وجود ندارد” به سبک واقع‌گرایانه و مستندگونه‌ای نزدیک می‌شود که به القای حس زندگی روزمره و در عین حال، ایجاد تنش درونی کمک می‌کند. رسول‌اف اغلب از نماهای طولانی و بدون قطع استفاده می‌کند که باعث می‌شود مخاطب در لحظه‌ها غرق شود و احساس فرارناپذیری موقعیت را درک کند. مثلاً در بخش دوم، نماهای نزدیک و قاب‌های محدودشده در پادگان، حس خفقان و اجبار را تشدید می‌کنند، درحالی‌که در بخش چهارم، قاب‌های باز و طبیعت گسترده، تضاد میان آزادی ظاهری و اسارت درونی بهرام را نشان می‌دهد.
همانطور که گفته شد فیلم در جشنواره‌ی برلین ۲۰۲۰ برنده‌ی خرس طلایی شد که نشان‌دهنده‌ی تحسین گسترده‌ی بین‌المللی آن بود. منتقدان، فیلم را به دلیل ساختار اپیزودیک، پرداخت شخصیت‌ها، و جسارتش در به چالش کشیدن سیستم قضایی و نظامی ایران ستایش کردند. برخی منتقدان معتقد بودند که فیلم گاهی بیش‌ از حد نمادین می‌شود، اما در مجموع، به دلیل پرداخت انسانی و چندلایه‌ی موضوعی، اثری تأثیرگذار تلقی شد.
فیلم نشان می‌دهد که سرکوب و خشونت، نه فقط به‌دست دیکتاتورها، بلکه از طریق تصمیم‌هایی که افراد در زندگی شخصی خود می‌گیرند، بازتولید می‌شود. رسول‌اف مرز میان قربانی و مجری را محو می‌کند و این سؤال را مطرح می‌کند که مسئولیت واقعی بر عهده‌ی کیست؟ فردی که فرمان می‌دهد، یا کسی که بی‌چون‌وچرا آن را اجرا می‌کند؟
چون همانطور که “والساو هاول” می‌گوید:
«هیچ‌چیز خطرناک‌تر از انسان‌های عادی نیست که فکر می‌کنند مجبورند قوانین را بدون چون‌وچرا اجرا کنند.»

نازگل صبوری
نازگل صبوری

مطالب زیر را حتما بخوانید:

قوانین ارسال دیدگاه در سایت

  • چنانچه دیدگاهی توهین آمیز باشد تایید نخواهد شد.
  • چنانچه دیدگاه شما جنبه ی تبلیغاتی داشته باشد تایید نخواهد شد.
  • چنانچه از لینک سایر وبسایت ها و یا وبسایت خود در دیدگاه استفاده کرده باشید تایید نخواهد شد.
  • چنانچه در دیدگاه خود از شماره تماس، ایمیل و آیدی تلگرام استفاده کرده باشید تایید نخواهد شد.
  • چنانچه دیدگاهی بی ارتباط با موضوع آموزش مطرح شود تایید نخواهد شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لینک کوتاه: