اینکه نوتهای فرانسوی را با تم گیلکی میشنویم حس عجیبی دارد؛ شبیه خواب انتهایی فرهاد وقتی خیابانهای پاریس را در کوچهپسکوچههای رشت میبیند.
فیلم سرشار از قاببندیهای فوقالعاده است. من فکر میکنم اگر بشود هر لحظه از فیلمی را نگه داشت و از آن عکسی گرفت و آن عکس شبیه یک قاب از پیش چیده شده شود، یعنی آن فیلم در کادربندی سکانسهایش موفق بوده است. سکانسهای بازار رشت، رویای فرهاد، گلی با بارانی و چتری روی سرش، وقتی در کمد قدیمی پدر فرو رفته و عطر لباسها را بو میکشد، فرهاد ایستاده روی دستها و سرش؛ و بسیار سکانسهای دیگر که بینظیر طراحی شده اند. برای همین است که میگویم این اثر یک شعر ماندگار است.
رنگهای ملایم، بارانهای مداوم و زوایای خاص فیلمبرداری، همه به خلق این فضا کمک کردهاند.
در کنار این فضاسازی بازیهای فیلم که ترکیبی از رئالیسم و بازیهای تئاتری است، به انتقال حس نوستالژی و رمانتیک فیلم کمک کرده است. لیلا حاتمی با بازی کنترلشده و گاه سرد، حس یک زن مستقل و امروزی را میدهد که هنوز چیزی در گذشتهاش او را رها نکرده است. در مقابل، علی مصفا با شیوهای خاص و اغراقشده، حس یک عاشق قدیمی، دستوپاچلفتی و همیشه منتظر را به تصویر میکشد.
دیالوگها، اگرچه گاه ساده و روزمرهاند؛ اما چیزی در آنها هست که یونیک بودن عاشقی این سناریو را دوچندان میکند. در سادهترین دیالوگها مثل جایی که گلی برای “خاموش کردن چراغ”، لفظ “راحتکردن” را به کار میبرد که از زبان پدرش در حافظهاش ثبت شده است.
«پدرم از کلمهی خاموشی بدش میومد؛ میگفت اون چراغ رو راحت کن.»
یا آنجا که از تفاوت واژههای باران و وارش گفته میشود. یا اوج سادگی و معصومیت عشق فرهاد وقتی گلی او را با نام کوچکاش صدا میزند و میگوید: «صدای خودشه؛ اسم من، گلوی گلی.» این لمس عواطفی که به خودی خود شاید لمسناپذیر باشند، تنها با انتخاب صحیح و هوشمندانهی واژگان امکانپذیر بوده است.
«سلیقه تو رو یادمه؛ هر چی تو دوست داشتی رو دوست داشتم. اون روز رو یادمه که خانم معلم پرسید: «هر کی از چی توی زمستون خوشش میاد؟»
همایون خله گفت از شیر سرد، لاله گفت از دماغ هویجی آدم برفی، آندرو گفت از برف، یاسمن گفت از هیچیش، ناهید گفت از سرما خوردن، علی گفت از صدای برف، من گفتم از تعطیلی مدرسه بخاطر برف، تو گفتی از “بوی پوست پرتقال سوخته روی بخاری وسط روز برفی”، میدونستم تو یه چیزی میگی که شبیه بقیه نیست؛ تو فرق داشتی گلی…»
این روند تا آخرین دیالوگ فیلم ادامه دارد؛ وقتی فرهاد بالاخره چمدان خاطرات گلی را به او نشان میدهد و پس از تحمل آن همه عشق و انتظار، آنقدر که به قول حوا خانم بالاخره دکتری گلشناسی گرفته است، روی میز خانهی گلی دراز میکشد و گلی میگوید: «بخواب دیوونه.» فرهاد چشمهایش را هم میگذارد، لبخندی میزند و بهسادگی میگوید: «میارزید.»
در نهایت، قلب این فیلم، چیزی فراتر از قصهی عشق فرهاد و گلی است؛ این فیلم دربارهی تمام چیزهاییست که در گذشته جا ماندهاند، تمام خاطراتی که با ما رشد کردهاند، تمام آدمهایی که بیآنکه بدانند، در ذهن کسی دیگر زندگی کردهاند. “در دنیای تو ساعت چند است؟” نه فقط روایتی از یک دلدادگی دیرهنگام، بلکه قصیدهای برای تمام دلدادگیهای ناتمام است؛ برای آنچه گفته نشد، برای آنکه نماند، و برای تمام آنهایی که روزی در زندگی ما بودند، حتی اگر هرگز نفهمیدیم چقدر نزدیک بودهاند.
قوانین ارسال دیدگاه در سایت