نقد فیلم در دنیای تو ساعت چند است؟

دسته بندی :سینما 7 آوریل 2025 نازگل صبوری

“دیگر بس است این همه بی‌راه‌ رفتنِ من و بی‌چرا آمدن آدمی.
من چمدانم را برداشته
دارم می‌روم.
تمام واژه‌ها را برای باد باقی گذاشته‌ام
تمامِ باران‌ها را به همان پیالهٔ شکسته بخشیده‌ام
داراییِ بی‌پایان این همه علاقه را نیز.”

بعضی عشق‌ها، شبیه عطر یک روز برفی، کوچه‌ای بارانی یا قاب عکسی کهنه؛ تا سال‌ها، تا ابد، درون آدمی باقی می‌مانند. محو، اما همیشه حاضر. گاهی آن‌قدر یک‌طرفه‌اند که حتی فرصتی برای بیان‌ شدن پیدا نمی‌کنند، و گاهی آن‌قدر دیر به زبان می‌آیند که دیگر جایی برای شنیده‌ شدن ندارند. این عشق‌ها نه از بین می‌روند، نه فراموش، و نه تمام می‌شوند؛ تنها در گوشه‌ای از خاطرات و حافظه‌مان، شبیه نُتی آشنا، زمزمه می‌شوند و زندگی را از پسِ گذشته رنگ می‌زنند.
“در دنیای تو ساعت چند است؟” برای همین عشق‌ها ‌و همین عاشقان است. اثری که بیش از فیلم، شبیه یک شعر است؛ و شعر همیشه در شما احساسی برمی‌انگیزد حتی پیش از آنکه بخواهید به تعبیر اجزای آن بیاندیشید.
“صفی یزدانیان” در نخستین اثر بلندش مرز‌های واقعیت و خیال، گذشته و حال را محو می‌کند. “گلی” دختری که سال‌ها پیش رفته، “فرهاد” مردی که تمام این سال‌ها در گذشته جا مانده و بازگشتی که مرز میان خاطره و واقعیت را کم‌رنگ می‌کند. “در دنیای تو ساعت چند است؟” قصه‌ی دیداری‌ست که شاید دیر شده باشد، اما هنوز ناتمام است.


“سلام؛ من فرهادم‌…”
لحظه‌ای که گلی ناگهان تصمیم به بازگشت از فرانسه به زادگاهش، رشت، می‌گیرد؛ فرهاد، فرشته‌ی‌ نگهبان گلی، در اتاقی تاریک پنجره‌ای رو به کوچه‌ای بارانی باز می‌کند، چند کبوتر ناگهان پرواز می‌کنند و با بازگشتی غیرمنتظره، دیداری از پیش تعیین‌شده رخ می‌دهد. فرهاد آنقدر تمام سال‌های نبودن گلی را با او زیسته که گاهی می‌شود فکر کرد او درست در همسایگی گلی در پاریس زندگی می‌کرده است. فرهاد از همان ابتدا، هر تصور کهنه‌ای را از عاشق‌های سینمایی در ذهن مخاطب می‌شکند. وقتی برای معرفی و یادآور شدن خودش به گلی می‌گوید: «من فرهادم‌؛ همون خُله دیگه.»
او مردی نیست که با حرف‌های پیچیده یا ژست‌های اغراق‌شده، اصرار به اثبات عشق داشته باشد. عشق او در لحظات ساده است، در چشم‌هایی که همیشه به دنبال گلی بوده آنقدر که حتی ضربدر کوچک روی دست گلی که برای یادآوری چیزی‌ست را هم ببیند، در خاطراتی که حتی وقتی گلی فراموش کرده، او هنوز با خودش حمل می‌کند.
«جالبه از کجا فهمیدین من اومدم؛ خودم هم تا سه چهار روز پیش نمی‌دونستم می‌خوام‌ بیام.»
 دانستن‌های بیش از اندازه‌ای که گاهی گلی را شوکه و گاهی عصبانی می‌کند؛ از مقصدی که قرار است به راننده‌ تاکسی گفته و غذایی که قرار است پخته شود تا موسیقی کهنه‌ای که گلی دلتنگ اوست. فرهاد حتی زمانی که گلی در پاریس صبحانه می‌خورده است را نیز می‌داند‌. آنقدر در این سال‌ها دستورالعمل پخت پنیر فرانسوی را تمرین کرده است تا حالا روبه‌روی گلی روی پله‌های انزلی بایستد و یه تکه پنیر لای کاغذ پیچیده را به گلی بدهد و او طعم صبحانه‌ی فرانسه‌اش را به‌خاطر بیاورد. یا در سکانس‌های پایانی وقتی کنار دیوار خانه‌ی پدری گلی بالاخره موفق می‌شود روی سر و دست‌هایش بایستد و ما دیده بودیم که فرهاد از قبل برای چنین حرکتی نیز آماده می‌شده‌ است. فرهاد حتی معلم فرانسه است، از کتاب فرانسوی قدیمی گلی تدریس می‌کند و ما نمی‌دانیم چون فرانسوی تدریس می‌کرده‌ است، کتاب گلی را برداشته؛ یا اصلا معلم فرانسه شده است تا کتاب گلی را بردارد. حتی ساعت گلی که از خانه‌ی پدری و همنشینی‌اش با حوا خانم به فرهاد رسیده، به ساعت پاریس کوک شده است و همه خیال می‌کنند آن ساعت، دو ساعت و سی دقیقه عقب است.
این عاشق در دنیای یزدانیان‌ ویژگی‌های منحصر به فرد دارد. آن شور و جنون و شاعری عاشق‌های جوان در کالبد “فرهاد یروان” دیدنی‌تر و شاید حتی باورپذیرتر است. فرهاد نه یک عاشق کلاسیک است و نه یک معشوقِ منتظر. او شبیه به یک سایه، همیشه بوده، همیشه دیده، همیشه دانسته. نه برای اثبات، نه برای تصاحب، که برای حضور. تصور کنید در کودکی تنها برای لمس نگاه گلی از پشت پنجره، تمام پیاله‌های‌ خانه را از آب حوض پر کرده است، تنها به امید باریدن برفی که او را به کوچه‌ی گلی بکشاند.
«توو درسامون بود که ابرها از بخار شدن آب‌های روی زمین درست میشن. خب فکر کردم اینجوری آب‌ها بخار می‌شن، می‌شن ابر، بعدش برف میاد، بعد مدرسه تعطیل میشه، بعد ما میایم کوچه شما تا شب برف بازی می‌کنیم. می‌دونستم که تو بالاخره از پنجره یه نگاهی به کوچه می‌کنی.»
در سکانس مشاجره‌ی روی پله، وقتی بعد از دادن خبر مرگ هم‌کلاسی قدیمی‌شان به گلی، می‌خندد‌، چون می‌گوید:«خبر مرگ که می‌دم خنده‌ام می‌گیره‌.» گلی عصبانی می‌شود شروع به داد زدن می‌کند، او در کمال آرامشی که شاید عجیب باشد می‌گوید: «یه چیز دیگه بگو. بگو این پنیر رو چطوری درست کردی؟ این چه لباسیه پوشیدی‌؟»

فرهاد عاشق دیوانه‌ایست‌ که در تمام این سال‌ها، عشق او در سکوت و در فاصله جان گرفته است. شاید برای همین است که وقتی گلی از میان تمام گذشته، نام “علی یاقوتی” را به یاد می‌آورد اما از “فرهاد دانشکده که دانشجو نبود” نشانی ندارد، چیزی شبیه حسادتی کودکانه در چشمان فرهاد برق می‌زند‌.
«عکسه رو دیدین یاد علی یاقوتی افتادین نه؟ منم هستم تو اون عکسا، اون پشت‌مشت‌هام.»
گلی انگار تمام گذشته را به خاطر دارد به‌جز فرهاد قاب‌ساز مهربان را. حتی آن دانشجویی که عکس را انداخته و خودش در آن حضور ندارد را نیز به یاد دارد. اما فرهاد؟ انگار هیچگاه نبوده است. چطور می‌شود دلبسته‌ی کسی ماند که تو را نمی‌دیده است؟ او نمی‌گوید که چقدر سخت است عاشق کسی باشی که تو را نمی‌بیند. فقط از کتی حرف می‌زند که سال‌ها پیش، روی تن کسی دیگر دیده شده بود: «این‌همه منو با این کت دیدی، نمی‌شناسیس؟»
این عشق، یک‌طرفه‌ترین شکل ممکنِ عاشقی‌ است. عشقی که در خلأ رشد کرده، در بی‌خبری قد کشیده، و حالا که معشوق برگشته، هنوز هم بی‌پاسخ مانده است.
«یه پسره بود تو دانشکده، شما می‌شناسینش؛ علی یاقوتی، یه روز سردش شده‌ بود کت منو قرض گرفت. بعد گلی عین الان شما نشسته‌ بود داشت از روش طراحی می‌کشید. بهش گفت: «چه کت قشنگی! اینو ندیده ‌بودم! کی خریدی؟ مبارکه.» اینقدر حرصم گرفت. تو دلم گفتم این همه منو با این کت دیدی نمی‌شناسیش؟ اونوقت به این می‌گی مبارکه؟ به این؟ این‌قدر لجم گرفت.»
تمام ماجرای عاشقی این عاشق‌پیشه، که هیچ ابراز عشقی نیز نکرده و تنها از دور شاهد عاشق بودن معشوقه‌اش بوده است، گفته نمی‌شود و ما تنها نقاط برجسته‌ای از آن را می‌بینیم و یزدانیان چه خوب از پس انتقال آن حس لطیف و جنون‌آمیز عاشقی فرهاد برآمده است.
صفی یزدانیان در این فیلم فقط قصه‌ی یک عاشق دیوانه‌ی قدیمی را روایت نمی‌کند، بلکه دنیایی از عشق‌های یک‌طرفه را می‌سازد. عشقی که در گوشه‌وکنار زندگی آدم‌ها ته‌نشین شده، در عکس‌های قاب‌شده، در خیابان‌هایی که دیگر همان خیابان‌ها نیستند، در اسم‌هایی که تکرار می‌شوند اما صاحبان‌شان تغییر کرده‌اند.
فرهاد تنها عاشق این قصه نیست، حتی گلی که در نگاه اول معشوقی فراموش‌کار و شاید بی‌رحم به نظر می‌رسد، خود درگیر عشقی یک‌طرفه است. او شاید هرگز به فرهاد فکر نکرده باشد، اما هنوز علی یاقوتی را به یاد دارد. هنوز بعد از سال‌ها، وقتی به شهرش برمی‌گردد، سراغ او را می‌گیرد. اما شهر تغییر کرده، آدم‌ها جای خود را به آدم‌های دیگری داده‌اند. وقتی بالاخره آدرس یاقوتی را از فرهاد می‌گیرد، درِ گالری نقاشی را که در ذهنش بود، باز می‌کند و با یک سلمانی روبه‌رو می‌شود. آن‌همه خاطره، آن‌همه احساس، دربرابر حقیقت ساده‌ای فرو می‌ریزد: گذشته، همیشه همان‌ جایی که رهایش کردی باقی نمی‌ماند.
آقای نجدی هم یکی دیگر از این عاشقان فراموش‌شده است. عکسی قدیمی از روزگار جوانی‌اش را در قاب‌سازی فرهاد قاب گرفته، اما آنچه در آن مهم است، خودش نیست، بلکه انعکاس چهره‌ی مادر گلی، حوا خانم، در پنجره‌ی پشت سرش است. او تمام این سال‌ها در کنار آن هاله‌ی ناپیدا زندگی کرده. حتی وقتی از گذشته حرف می‌زند، چیزی در صدایش هست که انگار همان روزها را دوباره زندگی می‌کند. وقتی داستان آشنایی‌اش با حوا خانم را تعریف می‌کند: «اولین بار تو یه حنابندون با سینی حنای توی دستش دیدمش.» اما در مقابل، آن حسرتی که در صدایش موج می‌زند، وقتی می‌گوید: «دست تو دست عنایت‌الله خان می‌دیدمش.» این جمله، تمام ماجرای زندگی او را خلاصه می‌کند. عشقی که هیچ‌گاه مجال گفتنش نبود، عشقی که تنها در عکس‌های قدیمی، در بازگویی خاطرات، در همان انعکاس پشت شیشه باقی مانده است.
یکی دیگر از برجسته‌ترین ویژگی‌های در دنیای تو ساعت چند است؟، فضاسازی دقیق و شاعرانه‌ی آن است. صفی یزدانیان با ظرافتی مثال‌زدنی، شهر رشت را نه فقط به‌عنوان یک مکان، بلکه به‌عنوان یک مفهوم، یک خاطره و حتی یک شخصیت در فیلمش جان می‌بخشد. انگار این شهر همان آقای مهربان است که حالا دیگر مهربان نیست، یا صاحب آش‌‌فروشی طوطی که طعم آش‌هایش عوض شده‌اند. توجه به ویژگی‌های اقلیمی و شخصیتی مردم این منطقه بسیار حائز اهمیت است. وقتی تنها عبور یک دوچرخه‌سوار کافی‌ست تا تمام ساغری‌سازان از دیوانگی فرهاد جلو در خانه‌ی گلی باخبر شوند.

اینکه نوت‌های‌ فرانسوی را با تم گیلکی می‌شنویم حس عجیبی دارد؛ شبیه خواب انتهایی فرهاد وقتی خیابان‌های پاریس را در کوچه‌پس‌کوچه‌های رشت می‌بیند.
فیلم سرشار از قاب‌‌بندی‌های فوق‌العاده است. من فکر می‌کنم اگر بشود هر لحظه از فیلمی را نگه داشت و از آن عکسی گرفت و آن عکس شبیه یک قاب از پیش چیده شده شود، یعنی آن فیلم در کادربندی سکانس‌هایش موفق بوده است. سکانس‌های بازار رشت، رویای‌ فرهاد، گلی با بارانی و چتری روی سرش، وقتی در کمد قدیمی پدر فرو رفته ‌و عطر لباس‌ها را بو می‌کشد‌، فرهاد ایستاده روی دست‌ها و سرش؛ و بسیار سکانس‌های دیگر که بی‌نظیر طراحی شده اند. برای همین است که می‌گویم این اثر یک شعر ماندگار است.
رنگ‌های ملایم، باران‌های مداوم و زوایای خاص فیلم‌برداری، همه به خلق این فضا کمک کرده‌اند.
در کنار این فضاسازی بازی‌های فیلم که ترکیبی از رئالیسم و بازی‌های تئاتری است، به انتقال حس نوستالژی و رمانتیک فیلم کمک کرده است. لیلا حاتمی با بازی کنترل‌شده و گاه سرد، حس یک زن مستقل و امروزی را می‌دهد که هنوز چیزی در گذشته‌اش او را رها نکرده است. در مقابل، علی مصفا با شیوه‌ای خاص و اغراق‌شده، حس یک عاشق قدیمی، دست‌وپاچلفتی و همیشه منتظر را به تصویر می‌کشد.
دیالوگ‌ها، اگرچه گاه ساده و روزمره‌اند؛ اما چیزی در آنها هست که یونیک بودن عاشقی این سناریو را دوچندان می‌کند. در ساده‌ترین دیالو‌گ‌ها مثل جایی که گلی برای “خاموش کردن چراغ”، لفظ “راحت‌کردن” را به کار می‌برد که از زبان پدرش در حافظه‌اش ثبت شده است.
«پدرم از کلمه‌ی خاموشی بدش میومد؛ می‌گفت اون چراغ رو راحت کن.»
یا آنجا که از تفاوت واژه‌های باران و وارش‌ گفته می‌شود. یا اوج سادگی و معصومیت عشق فرهاد وقتی گلی او را با نام کوچک‌اش صدا می‌زند و می‌گوید: «صدای خودشه؛ اسم من، گلوی گلی.» این لمس عواطفی که به خودی خود شاید لمس‌ناپذیر باشند، تنها با انتخاب صحیح و هوشمندانه‌ی واژگان امکان‌پذیر بوده است.
«سلیقه تو رو یادمه؛ هر چی تو دوست داشتی رو دوست داشتم. اون روز رو یادمه که خانم معلم پرسید: «هر کی از چی توی زمستون خوشش میاد؟»
همایون خله گفت از شیر سرد، لاله گفت از دماغ هویجی آدم برفی، آندرو گفت از برف، یاسمن گفت از هیچیش، ناهید گفت از سرما خوردن، علی گفت از صدای برف، من گفتم از تعطیلی مدرسه بخاطر برف، تو گفتی از “بوی پوست پرتقال سوخته روی بخاری وسط روز برفی”، می‌دونستم تو یه چیزی می‌گی که شبیه بقیه نیست؛ تو فرق داشتی گلی…»
این روند تا آخرین دیالوگ فیلم ادامه دارد؛ وقتی فرهاد بالاخره چمدان خاطرات گلی را به او نشان می‌دهد و پس از تحمل آن همه عشق ‌و انتظار، آنقدر که به قول حوا خانم بالاخره دکتری گل‌‌شناسی گرفته است، روی میز خانه‌ی گلی دراز می‌کشد و گلی می‌گوید: «بخواب دیوونه.» فرهاد چشم‌هایش را هم می‌گذارد، لبخندی می‌زند و به‌سادگی می‌گوید: «می‌ارزید.»

در نهایت، قلب این فیلم، چیزی فراتر از قصه‌ی عشق فرهاد و گلی است؛ این فیلم درباره‌ی تمام چیزهایی‌ست که در گذشته جا مانده‌اند، تمام خاطراتی که با ما رشد کرده‌اند، تمام آدم‌هایی که بی‌آنکه بدانند، در ذهن کسی دیگر زندگی کرده‌اند. “در دنیای تو ساعت چند است؟” نه فقط روایتی از یک دلدادگی دیرهنگام، بلکه قصیده‌ای برای تمام دلدادگی‌های ناتمام است؛ برای آنچه گفته نشد، برای آنکه نماند، و برای تمام آن‌هایی که روزی در زندگی ما بودند، حتی اگر هرگز نفهمیدیم چقدر نزدیک بوده‌اند.


 
نازگل صبوری
نازگل صبوری

مطالب زیر را حتما بخوانید:

قوانین ارسال دیدگاه در سایت

  • چنانچه دیدگاهی توهین آمیز باشد تایید نخواهد شد.
  • چنانچه دیدگاه شما جنبه ی تبلیغاتی داشته باشد تایید نخواهد شد.
  • چنانچه از لینک سایر وبسایت ها و یا وبسایت خود در دیدگاه استفاده کرده باشید تایید نخواهد شد.
  • چنانچه در دیدگاه خود از شماره تماس، ایمیل و آیدی تلگرام استفاده کرده باشید تایید نخواهد شد.
  • چنانچه دیدگاهی بی ارتباط با موضوع آموزش مطرح شود تایید نخواهد شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لینک کوتاه: