در مورد فئودور داستایوفسکی و داستان‌هایش

دسته بندی :ادبیات 27 ژانویه 2025 نازگل صبوری

زمان تقریبی مطالعه: 15 دقیقه

داستان های داستایوفسکی

از تیرک اعدام تا جاودانگی: سرآغاز داستان‌های فیودور داستایفسکی

بامداد ٢٢ دسامبر ١٨۴٩ فيودور داستايفسکیِ بيست و هشت ساله را با زندانيان ديگر به ميدان پادگان سمیونوفسکی‌ در سن‌پترزبورگ‌ بردند. در برف، صفى از سربازان، تفنگ به دست، رو به سه تيرک چوبی خاكستریِ نزديک ديوار ايستاده بودند. خرابكارها را به خط كردند و یک به يک نامشان را خواندند. و پس از آن عبارت “اعدام با جوخه‌ى آتش” را. آنها اولين‌بار بود حكمشان را مى‌شنيدند كه مثل پتكى بر سرشان فرود مى‌آمد.
زندانيان را مجبور كردند روى برف زانو بزنند و كشيش دعاى بيش از مرگ را بالاى سرشان خواند: «… چرا كه سزاى گناه، مرگ است.» سالها بعد داستايفسكى واكنش‌هايش را در هنگام اجراى حكم، به زبان سوم شخص شرح داد: «نه خيلى دورتر كليسايى بود كه سقف زراندودش در آفتاب می‌درخشید. او به خاطر آورد که با تمام احساس به آن سقف و ساطع شدن شعله‌های آفتاب از آن خیره شده بود. نمی‌توانست چشم از آن پرتوهای نور بردارد. چنین به‌نظرش می‌رسید‌ که آن‌ها بخشی از طبیعت جدید او هستند و احساس می‌کرد که ظرف سه دقیقه به طریقی با آن‌ها یکی خواهد شد.»
سه زندانی اول را جلو بردند، و کت‌بسته با طناب به تیرک‌های‌ چوبی بستند و کیسه‌های کتانی بر سرشان کشیدند. داستایفسکی یکی از سه زندانی بعدی بود. افسری فرمان داد و سربازان تفنگ‌ها را بالا بردند.
صدای سم اسب آمد. سوارکار و اسب با سرو‌صدای زیاد کنار افسر ایستادند و سوارکار پاکت مهر‌و‌موم شده‌ای را به‌دست او داد. افسر مهر‌و‌موم را باز کرد و پیغام را خواند: «به لطف بی‌پایان اعلی‌حضرت تزار نیکولای اول…» حکم اعدام تخفیف یافته بود. داستایفسکی سال‌ها بعد نوشت: «نمی‌توانم هیچ روز شادی را به شادی آن روز به یاد بیاورم.» او خوش‌شانس بود؛ یکی از هم‌قطارانش در اثر این تجربه‌ی دشوار کارش به دیوانگی کشید؛ تجربه‌ای که فقط سیاه‌بازی بود و خود تزار ترتیبش را داده بود، تا درسی باشد برای داستایفسکی و هم‌قطارانش که هرگز فراموششان نشود. داستایفسکی یقینا هرگز این تجربه را فراموش نکرد. بعدها نوشت: «آیا می‌دانی حکم اعدام یعنی چه؟ تا کسی به مرگ چشم ندوخته باشد نمی‌تواند آن‌را درک کند.»
کسی که چنین تجربه‌ای را از سر گذرانده باشد دیگر نمی‌تواند چیزی را سرسری بگیرد. این مطمئنا درمورد داستایفسکی صادق بود، هم در زندگی و هم در کارش.


اولین گام‌ها: مسکو، ۱۸۲۱ و آغاز داستان داستایفسکی
“فیودور میخائیلویچ داستایفسکی” روز یکشنبه ۳۰ اکتبر سال ۱۸۲۱ در مسکو به‌دنیا آمد. پدر داستایفسکی، میخائیل (که فیودور نام میانی‌اش را از او به ارث برد و میخائیلویچ به‌معنی پسر میخائیل است) از تبار اشرافیِ از درجه‌ی اعتبار افتاده‌ای بود که شجره‌نامه‌ی چند قرن خود را داشت. “میخائیل آندریویچ داستایفسکی” یک جراح نظامی بود که به تازگی از ارتش استعفا داده و دکتر بیمارستان مارینسکی مسکو برای فقرا شده بود. او مردی بود که گاهی دچار خشم دیوانه‌وار‌ یا افسردگی و درون‌گرایی شدید می‌شد. مادر داستایفسکی، “ماریا نخائوا”، دختر بازرگان متمولی بود که تا حدودی مقام و موقعیت خود را از دست داده بود. ماریا زن مهربان، با‌ادب ولی کم‌بنیه‌ای بود. او هم مذهبی بود و هم بسیار خرافاتی‌. این خصوصیات متضاد پدر و مادر داستایفسکی در او جمع شد و شخصیتی بسیار پیش‌بینی‌ناپذیر و وسواس پدید آورد که هم گرایش به خودویرانگری داشت و هم میل به اعتراف.
فیودور جوان به همراه برادر بزرگ‌تر‌ و خواهران کوچک‌ترش در محوطه‌ی بیمارستان مارینسکی رشد کرد. در یکی از بدترین محله‌های‌ فقیرنشین‌ در مسکو، پاتوق بزهکاران و کارگران فقیر، و بدنام به خاطر میخارگی‌ها و جنایتکاری‌ها و ناآرامی‌اش. پدر داستایفسکی ترجیح می‌داد‌ کسی به دیدار آنها در این محله نرود؛ و بچه‌هایش در خانه بزرگ شدند و درس خواندند، تحت استبداد پدری که روز‌به‌روز الکلی‌تر می‌شد، و تحت حمایت بیهوده‌ی مادر ضعیفی که فیودور جوان کم‌کم با او پیوند محکمی برقرار کرد.
در خانواده‌ی داستایفسکی وضع هیچگاه به حالت عادی برنمی‌گشت؛ همانطور که بعدها یکی از شخصیت‌های داستانی فیودور می‌گفت: «ما هیچ کدام به زندگی عادت نکردیم.»
فیودور در سیزده سالگی به برادر بزرگش در مدرسه‌ای خصوصی در مسکو ملحق شد و در شانزده سالگی او را به مدرسه‌ی مهندسی نظامی در سن‌پترزبورگ فرستادند. اکنون مادرش چنان ضعیف و بیمار شده بود که اسیر رخت‌خواب بود، در اتاقی تاریک، و همان‌جا در سال ۱۸۳۷ فوت کرد.
مادر فیودور همیشه او را به خواندن کتاب تشویق می‌کرد و حالا او خودش را در کتاب غرق می‌کرد؛ حتی نوشتن رمانی از خودش را آغاز کرد که در وین اتفاق می‌افتاد. هم‌زمان پدرش از بیمارستان مارینسکی کناره گرفت و یک الکلی تمام عیار شد و خود را تباه کرد در نهایت در سال ۱۸۳۹ به‌دست خدمتکارانش کشته شد. این حادثه یکی از بزرگ‌ترین ضربات روحی را به داستایفسکی وارد کرد، آنقدر که تا پایان عمر از سایه‌ی آن رنج برد.
تجربیات کودکی داستایفسکی، پر از تضادها، رنج‌ها و بحران‌های خانوادگی، نشان‌دهنده‌ی تأثیر عمیق زندگی شخصی او بر آثارش است. این بحران‌ها نه تنها در شخصیت‌های داستانی که او خلق کرد، بلکه در بررسی عمیق انسان‌ها و روان‌شناسی آنها نیز بازتاب پیدا کردند. داستایفسکی نه تنها در آثارش از چنین دشواری‌هایی سخن گفت، بلکه خود نیز در زندگی شخصی خود با بحران‌های مشابهی دست و پنجه نرم کرد که به خلق آثار ماندگار او انجامید.
سال ۱۸۴۳ داستایفسکی از مدرسه‌ی نظامی فارغ‌التحصیل شد و بعد از اتمام یک سال خدمت اجباری‌اش از مقام نظامی خود استعفا داد تا نویسنده شود. تصمیم شجاعانه‌ای بود؛ چشم‌پوشی از امنیت مالی و انتخاب زندگی کولی‌وار در پترزبورگ، که روشن‌فکران بینوایش در زمستان امکان داشت در اتاق‌های زیر شیروانی خود از سرما بمیرند. اما دوره‌ی گمنامی داستایفسکی زیاد طول نکشید. در ۱۸۴۶ او اولین رمان خودش، “بیچارگان‌”، را چاپ کرد که به سرعت مقبول نظر منتقدان قرار گرفت و یک شبه ره صد ساله رفت. “بیچارگان‌” کار عجیبی‌ست با بی‌قاعدگی‌های بسیار. در شروع شکل نامه‌نگارانه دارد، یک قالب قدیمی رمان‌نویسی که مدت زمانی بود دیگر رواج نداشت. علاوه‌بر این مضمون اصلی آن هم چندان اصیل نبود؛ یک میرزا‌بنویس فقیر اما محترم ۴۷ ساله به نام “ماکار دِووشکین” که خانه‌اش گوشه‌ی یک آشپزخانه‌ی کثیف است و نامه‌هایی با “واروارا‌ دوبروسلووا”ی هفده ساله رد‌و‌بدل می‌کند. “واروارا” ‌ که از فقر به ستوه آمده، برای مرد پولدارِ بی‌احساسی، پااندازی می‌کند. بعد در برابر پیشروی‌های بیشتر او مقاومت می‌کند، تا اینکه مرد به او پیشنهاد ازدواج می‌دهد‌. “واروارا‌” می‌پذیرد و “دووشکین” خرد می‌شود. جدا از زوایای متعدد شخصیت که داستایفسکی موفق می‌شود در قالب نامه‌نگاری برساند، این رمان همچنین از زندگی فقرا و بیچارگان جامعه روسیه نیز پرده برمی‌دارد.
با اینکه داستایفسکی به‌طور قطع با فقرا احساس همدردی می‌کرد، توجه او بیشتر به جنبه‌های روحی و روانی شخصیت‌هایش بود. این در کار مهم بعدی‌اش‌، رمان کوتاه “همزاد” آشکارتر شد. اینجا ما وارد دنیای کابوس‌وار یک کارمند متوسط اداری می‌شویم به‌نام “گالیادکین” که به‌نظر می‌رسد کم‌کم تعدد‌ شخصیت‌ پیدا می‌کند. در این رمان کوتاه او با همزاد‌ش روبه‌رو می‌شود که یک جا به‌نظر می‌رسد چیزی بیش از بازتاب او در آینه نباشد و در جایی دیگر آدمی کاملا مجزاست که فقط نام و قیافه‌اش با “گالیادکین” مشترک است و مواقع دیگر یک وجه از شخصیت پاره‌پاره‌ی “گالیادکین” است که او را به سبب شخصیت بیمارگونه‌اش سرزنش می‌کند. اینجا ما بسیاری از نشانه‌های کلاسیک اسکیزوفرنی را می‌بینیم، گرچه در آن زمان نه این نشانه‌ها را می‌شناختند و نه می‌فهمیدند. از این نظر همزاد یک اثر پیشتاز است. ما با گالیادکین همراه می‌شویم‌‌ در حالی که او افراد مختلفی را عصبانی می‌کند و خود نیز از دست آن‌ها عصبانی می‌شود، از جمله دکتر پریشان حالش، مهمانان یک مهمانی عذاب‌آور و خدمتکار ناراضی‌اش پتروشکا، که می‌گوید: «آدم‌های محترم همزاد ندارند.»

در بند و رهایی: بازگشت به زندگی و قلم
پس از این دوره بود که داستایفسکی شروع به رفاقت و مصاحبت‌ با محفل تندرو‌ی “پتراشفسکی” کرد که مرکب از روشن‌فکرانی با آرمان مدینه‌ی فاضله‌ی سوسیالیستی بود که اعضای آن درباره مسائل اجتماعی و سیاسی، از جمله لغو نظام ارباب و رعیتی، بحث می‌کردند. در سال ۱۸۴۹، داستایفسکی به‌همراه سایر اعضای گروه پتراشفسکی به اتهام توطئه علیه دولت تزار دستگیر و سپس به اعدام محکوم شد. داستایفسکی و هم‌قطارانش را هشت ماه در سلول‌های انفرادی نگه داشتند.
او در نامه‌ای به برادرش از روزهای اسارت چنین می‌گوید:
«بواسیر امانم را بریده است. دردی در قفسه‌ی سینه‌ام احساس می‌کنم که قبلاً هرگز نداشتم…
حساسیت شدیدم عود کرده است؛ طرف غروب، شب‌ها کابوس‌های وحشتناک می‌بینم. به‌علاوه اکنون مدت‌هاست نمی‌توانم از شر این احساس خلاص بشوم که زمین در زیر پایم می‌لرزد؛ در سلولم نشسته‌ام و حس می‌کنم که روی عرشه‌ی کشتی‌ام. همه‌ی این‌ها مرا به این نتیجه می‌رساند که اعصابم دارد روز‌به‌روز خراب‌تر می‌شود… اگر جلوی خودم را نگیرم، مشاعرم را از دست می‌دهم.»
درنهایتِ اسارت، درست پیش از اجرای حکم اعدام، این مجازات به تبعید و کار اجباری در سیبری کاهش یافت. این لحظه، که به “اعدام نمایشی” معروف شد، تأثیر عمیقی بر زندگی و تفکر داستایفسکی گذاشت. پس از چهار سال کار اجباری در سیبری و چهار سال دیگر خدمت در ارتش، او به نویسندگی بازگشت. مصائبی که فیودور در دوران تبعید متحمل شد، بعدها به وضوح در کتابی با نام با‌مسمای “خانه‌ی‌ اموات‌” یادآوری شده است. این اثر در قالب رمان است. داستان اصلی به زبان اول شخص از زبان “گوریانچیکوف” زمین‌دار‌ گفته می‌شود، که روزی غیرتی شده، همسرش را کشته، و به ده‌ سال زندان با اعمال شاقه‌ محکوم شده است. شقاوت طاقت‌فرسای حکومت، “گوریانچیکوف” را له کرده و روحش را در هم شکسته است. چنان‌که بعد از آزادی از تبعید فردی، شدیدا مردم‌گریز شده و از اجتماع بریده است. نویسنده ملاقاتش را با “گوریانچیکوف” در شهر کوچکی در سیبری که تبعیدگاه اوست توصیف می‌کند. بعد از اینکه “گوریانچیکوف” می‌میرد، راوی در محل سکونت او اوراقی با یک روایت “نامنسجم و قطعه‌قطعه” پیدا می‌کند که در جای‌جای‌ آن خاطرات هولناکی از نویسنده به‌طور پراکنده دیده می‌شود که گویی در حال تشنج از او کنده شده‌اند. گرچه روایت “گوریانچیکوف” یک داستان است، اکنون می‌دانیم که اوصاف او و هم‌بندانش پرتره‌هایی عین واقعیت بوده است.

تلاقی رنج‌های شخصی و فلسفه: داستایفسکی در میانه‌ زندگی و نوشتن
داستايفسكى در ١٨٥٣ آزاد و به خدمت فراخوانده شد. زندگى در ارتش در شرق وحشى روسيه چندان ساده نبود، اما دست‌كم به معناى آزادى بود. بعد از دو سال داستايفسكى به درجه‌ى ستوانى ارتقا يافت. در اين دوره بود كه با “ماريا ديميتريونا ايسايوا” آشنا و دلباخته اش شد، همسر مأمور گمركى كه قبلاً معلم بود و حالا به ميخوارگى روى آورده بود. وقتى شوهر “ايسايوا” مُرد، داستايفسكى با او ازدواج كرد. ازدواج آنها اما چندان ساده و بی‌دغدغه نبود. ماريا سى و چند سال سن داشت و يک پسر تحت تكفل؛ زنی با شخصیت پیچیده و بیمار، و داستایفسکی هم با مشکلات مالی و بیماری صرع دست‌وپنجه نرم می‌کرد. این اختلافات و مشکلات باعث شد زندگی زناشویی آن‌ها فراز و نشیب‌های زیادی داشته باشد. با این حال، این رابطه تأثیر مهمی بر شخصیت و آثار داستایفسکی گذاشت.
در سال ۱۸۶۴ داستایفسکی و برادرش مجله‌ای به‌نام “اپوخا” (دوران) باز کردند که خیلی زود شروع كرد به چاپ بخش‌هايى از كتاب جديد داستايفسكى به نام “يادداشت‌هاى زيرزمينى”.
كتاب اينطور آغاز مى شود: «من مردى بيمارم؛ بسيار كج‌خُلق و نفرت‌انگيز و مى‌دانم كه بيمارم، اما هيچ چيزى از بيماری‌ام نمى‌دانم.» گرچه انعكاس هايى از “همزاد” در اينجا نيز به چشم مى‌خورد، اما “يادداشت‌هاى زيرزمينى” در واقع نوع جديدى از انسان را به ادبيات عرضه مى‌كند.
“یادداشت‌های زیرزمینی” یک کار دقیق روان‌شناختی است. راویِ آن کارمند سابق چهل ساله‌ای‌ است که در سن‌پترزبورگ تنها در اتاقی زندگی می‌کند. تنها کاری که او می‌تواند انجام دهد غرق شدن در اندیشه‌هایش است و دائما از وضعیت پیچیده‌ی روانی‌اش رنج می‌برد‌. این اثر، بیشتر از روایت، با اندیشه‌های عمیق و کلمات زنده‌ی شخصیت اصلی‌اش شناخته می‌شود. راویِ تنها و منزوی که خود را “انسان زیرزمینی” می‌نامد، از احساسات و افکار پیچیده‌ی خود می‌گوید. بخش اول کتاب به طور عمده شامل تفکرات فلسفی اوست. او درباره آزادی انسان می‌گوید: «آیا انسان می‌تواند صرفاً یک ماشین حسابگر باشد؟ نه! او گاهی به عمد علیه منافع خودش عمل می‌کند، فقط برای این‌که ثابت کند حق انتخاب دارد، حتی اگر این انتخاب او را نابود کند.» این جمله نشان‌دهنده‌ی باور او به بی‌معنایی تلاش‌های منطقی برای کنترل زندگی انسان است. در بخش دوم، او از رابطه‌ی ناکامش با دختری به نام “لیزا” یاد می‌کند. در یکی از صحنه‌های تأثیرگذار، زمانی که “لیزا” از عشق و رهایی سخن می‌گوید، راوی با طعنه و تلخی پاسخ می‌دهد: «تو چرا این‌قدر ساده‌ای؟ هیچ عشقی وجود ندارد. فقط درد و تحقیر است.» و در پایان، او در اعترافی تلخ از شکست خود در ارتباط با “لیزا” می‌گوید: «من حتی وقتی دست محبت او به سویم دراز بود، آن را پس زدم. چرا که نمی‌توانم به چیزی جز این زیرزمین تاریک خودم تعلق داشته باشم.» این جمله به وضوح نشان می‌دهد که او بیش از هر چیزی، قربانی تنهایی و تضادهای درونی خود است. این اثر تصویری است از روح انسانی که در انزوا، با خودش و جهان درگیر است و از همین رو به یکی از آثار بی‌نظیر روان‌شناسی و فلسفی در ادبیات بدل شده است.

داستان های داستایوفسکی

از رنج‌های زندگی تا شاهکارهای داستایفسکی
سال ۱۸۶۴ داستايفسكى يک ضربه‌ى مضاعف خورد: دو تن از نزديكانش مردند. همسرش ماريا سرانجام از بيمارى سل در ماه آوريل از پا درآمد و سه ماه بعد برادر محبوبش ميخائيل فوت كرد. داستايفسكى دون‌كيشوت‌ مآبانه سوگند خورد از پسر تن‌پرور همسرش و خانواده‌ی برادرش نگهدارى كند، در حالى كه امكان مالى آن را نداشت، چون “اپوخا” ورشكست شد و بدهى سنگينى براى چاپخانه به جا گذاشت كه او نمى‌توانست آن را بپردازد. داستايفسكى اكنون چهل سالگى را رد كرده بود و خودش را در دنيا تنها می‌ديد، اما همچنان با شهرت ادبى روزافزون. داستایفسکی سپس با نویسنده‌ی زنی به نام “آپولیناریا سوسلووا” که بیست سال از او جوان‌تر بود رابطه‌ای آغاز کرد و برای فرار از دست طلبکاران سفر به غرب اروپا را در پیش گرفتند. او جنون‌آسا به قمار روی آورد و در قمارخانه‌ها آن مقدار پول کمی را که ناشران روسی برایش می‌فرستادند و همه‌ی آنچه را که توانسته بود از “آپولیناریا” قرض کند باخت.
داستایفسکی به مجرد برگشتش به روسیه عجولانه قراردادی با ناشر بی‌وجدانی امضا کرد که در نظر داشت حق نشر رمان‌های نخستین داستایفسکی را به چنگ آورد؛ درصورتی که داستایفسکی در مهلت کوتاهش به تعهدش عمل نمی‌کرد. اما او یک تندنویس استخدام کرد و با سرعت خیره‌کننده‌ای رمان کوتاهش “قمارباز” را دیکته کرد و مفصلا سرخوشی و سرافکندگی اعتیاد به قمار را در آن توصیف کرد. گرچه این اثر با سرعت زیادی نوشته شده که ممکن است در مجموع از ارزش‌های ادبی‌اش بکاهد، صداقت و عمق روان‌شناختی آن غیرقابل انکار است.
“من باید در آن لحظه دست از بازی می‌کشیدم، اما احساس غریبی پیدا کردم، یک جور هوس مبارزه با سرنوشت، هوس دماغ‌سوخته خریدن یا زبان درآوردن برایش.”
کتاب “قمارباز” دقیقا به‌موقع تمام شد، بیشتر با کمکی که تندنویس او “آنا گریگوریونا اسنیتکینا‌” کرد. سپس داستایفسکی یک تصمیم خردمندانه‌ی نادر در زندگی‌اش گرفت؛ با آنا ازدواج کرد. “آنا” مایه‌ی نجات داستایفسکی شد. او فورا کارهایی برای سر‌و‌سامان دادن وضع مالی‌شان انجام داد و توانست محیط امنی برای کار داستایفسکی ایجاد کند. و داستایفسکی کار کرد. او به طرز حیرت‌آوری در حین نوشتن “قمارباز” یک رمان بلندپروازانه‌تر را هم آغاز کرده بود. همه‌ی استعداد‌هایی که عمدتا به‌طور پراکنده در آثار قبلی او شکوفا شده بودند، در نخستین شاهکارش یک‌جا جمع شدند: “جنایات و مکافات”.
دانشجویی فقیر به‌نام “راسکولنیکوف”، عجوزه‌ی رباخوار پیری را به همراه خواهرش، که غیرمنتظره به هنگام وقوع قتل در صحنه حاضر می‌شود، به قتل مى رساند. پس از قتل، خود را ناتوان از خرج کردن پول و جواهراتی که برداشته می‌بیند و آن‌ها را پنهان می‌کند. بعد از چند روز بیماری و بستری شدن در خانه “راسکولنیکف” هرکس را که می‌بیند می‌پندارد به او مظنون است و با این افکار کارش به جنون می‌رسد. در این بین او عاشق سونیا، دختری که به‌خاطر مشکلات مالی خانواده‌اش دست به تن‌فروشی زده بود، می‌شود. داستایفسکی این رابطه را به نشانهٔ مِهر خداوندی به انسان خطاکار استفاده کرده‌است؛ که عشق، همان نیروی رستگاری‌بخش است. در ادامه كارآگاهى به نام “پورفيرى پتروويچ” به “راسکولینکوف” مظنون مى‌شود و عاقبت “راسكولنيكوف” اعتراف مى‌كند و به سيبرى فرستاده مى‌شود. از همان آغاز ما غرق در فضاى سن‌‌پترزبورگ قرن نوزدهم مى‌شويم، در اوج گرماى يک بعدازظهر ماه جولاى. «هوا داغ بود و خفقان آور. غلغله‌ى جمعيت، گردوغبار هوا، داربست‌هاى ساختمانى، کپه‌کپه‌ آجر و آهک و ماسه كه سر راه ريخته بودند، و بوى گند مخصوصى كه تابستان‌ها براى همه‌ى پترزبورگى‌هايى كه وسع‌شان نمى‌رسد ويلايى در بيرون شهر بگيرند آشناست.»
ما به “راسكولنيكوف” ملحق مى‌شويم كه بسيار جذاب، كمى قدبلند، قلمى، و كشيده است، با چشمان سياه زيبا و موهاى طلايى تيره. او در حالى كه از خيابان‌هاى فقيرنشين پر از ميخانه و منازل استيجارى مى‌گذرد زير لب با خودش حرف می‌زند. او از خودش مى‌گويد: «من زياد حرف مى‌زنم… و همين زیاد حرف زدن باعث می‌شود دست به هیچ کاری نزنم.»
داستایفسکی ابتدا قصد داشت این رمان را به زبان اول شخص بنویسد، از زبان خود راسکولنیکوف. ولی با همان زبان سوم شخصِ سنتی آن‌را روایت کرد؛ با وجود این دانای کلی وجود ندارد. غالبا آنچه ما می‌بینیم، می‌شنویم، و احساس می‌کنیم، احساسات، مشاهدات و افکار “راسکولنیکوف” است. ما در دنیای او غرق می‌شویم و محیط پیرامونش را از چشم تحریف‌کننده‌ی او می‌بینیم.
پس از “جنایات و مکافات” و فراز‌و‌نشیب‌های بسیاری که در زندگی داستایفسکی رقم خورد، از اقامت چهار ساله‌اش در اروپا و روی آوردن مجدد به قمار، اختلافی که بین او و دوست قدیمی‌اش “تورگنیف” رمان‌نویس بر سر مسائل سیاسی ایجاد شد، مشکلات مالی طاقت‌فرسا و حملات صرع پیاپی، مردم‌گریزی او و مرگ کودک شیرخواره‌شان “سونیا”، دومین شاهکار بزرگ داستایفسکی رقم خورد: “ابله”.
شبیه همه‌ی آثارش، چه بزرگ و چه کوچک، “ابله” هم نقص داشت. اما از طرفی چنان قدرت نوشتاری‌ای در آن بود که هیچ نویسنده‌ی دیگری نمی‌توانست مانند آن را بنویسد. این رمان از بسیاری جنبه‌ها بلند‌پروازانه‌ترین رمان معنوی داستایفسکی است.

ابله عنوان “پرنس میشکین” است، جوانی بیست و شش هفت ساله با قامت بلند و موی طلایی پرپشت، گونه‌های گود‌رفته، چشمان درشتِ آبی و نگاهی نافذ.
کتاب با عبور قطار سریع‌السیر ورشو از نواحی روستایی روسیه به طرف سن‌پترزبورگ، در ساعت ۹ صبح یک روز اواخر نوامبر آغاز می‌شود. «هوا به‌قدری مرطوب و مه‌آلود بود که نور خورشید به‌سختی حریف تاریکی می‌شد.»
پرنس میشکین در کنار پنجره‌ی قطار نشسته است و وارد گفتگو با مرد جوان مو مشکی‌ای به نام “راگوژین” می‌شود.
“میشکین” پس از سال‌ها درمان بیماری صرع در سوئیس، به روسیه بازگشته است و امید دارد جایی در جامعه‌ی سرد و پیچیده‌ی آن پیدا کند. در مسیر، او از نقشه‌ی “راگوژین” برای به‌دست آوردن دل زنی زیبا و مرموز به نام “ناستازیا فیلیپوونا” باخبر می‌شود. “ناستازیا” که در کتاب با عنوان “گل کاملیای زیبا” معرفی می‌شود، یکی از زنان پرقدرت اما معیوب داستایفسکی است. او باهوش، پرشور و دارای استعدادهای نهفته‌ای از آن خویش است. “پرنس میشکین” به‌خاطر رنج روحی‌ای‌ که در صورت او می‌بیند به او نزدیک می‌شود. زن می‌خواهد آزاد از دنیای پولکی تباه ژنرال‌ها و بازرگانان ثروتمند باشد. “راگوژین” که به شدت به “ناستازیا” علاقه‌مند است، رقیب پرنس در این میدان عشقی می‌شود. درحالی‌که “میشکین” به “ناستازیا” عشق نمی‌ورزد، بلکه احساس مسئولیت و دلسوزی‌اش او را به سمت این زن می‌کشاند. “ناستازیا” که میان عشق پرخشونت “راگوژین” و حمایت اخلاقی “میشکین” گرفتار است، تصمیم‌های متناقضی می‌گیرد که سرنوشت همه را تغییر می‌دهد.
این درگیری‌ها سرانجام به تراژدی می‌انجامد. “ناستازیا” در لحظه‌ای تلخ و تکان‌دهنده، به دست “راگوژین” به قتل می‌رسد. “میشکین” که نتوانسته “ناستازیا” را نجات دهد، به فروپاشی روانی دچار می‌شود و به آسایشگاه بازمی‌گردد.
داستان با عبور قطار آغاز می‌شود و با سقوط پرنس به انزوای دوباره پایان می‌گیرد؛ تصویری از تلاش معصومیت در جهانی تاریک و پر از تضاد.

رمان بزرگ بعدی داستایفسکی “تسخیرشدکان” است که بالغ بر ۷۰۰ صفحه بود و نوشتن آن در سال ۱۸۷۲ به‌ پایان رسید؛ یک سال بعد از آن که داستایفسکی بعد از ۴ سال اقامت در اروپا به روسیه بازگشت. حالا تولستوی‌، رقیب بزرگ داستایفسکی، شاهکار خود “جنگ و صلح” را چاپ کرده بود، که در همه‌ جا با استقبال رو‌به‌رو شده و خوانندگان زیادی به دست آورده بود. عکس‌العمل فوری داستایفسکی ریختن طرح یک کار عظیم به‌نام “الحاد‌” بود اما سرانجام از نوشتن این حماسه‌ی مذهبی دست کشید و نوشتن یک اثر سیاسیِ به همان اندازه بلندپروازانه یعنی “تسخیرشدگان” را شروع کرد. این کتاب در اصل الهام گرفته از یک اتفاق واقعی بود که داستایفسکی در روزنامه‌های روسی خوانده بود.
“تسخیرشدگان”
با ورود شخصیت اصلی “نیکولای استاوروگین” به زادگاهش آغاز می‌شود؛ شهری کوچک در روسیه که فضای آن سرشار از تنش‌های اجتماعی و سیاسی است. با ورود “نیکولای استاوروگین”، شخصیتی پیچیده، مرموز و جذاب، فضای داستان به‌شدت تحت تأثیر حضور او قرار می‌گیرد. او که گذشته‌ای آشفته و روابط پیچیده‌ای با دیگر شخصیت‌ها دارد، نماد تناقض‌های انسانی است؛ فردی که هم قدرت و نفوذ عاطفی بالایی دارد و هم درگیر نوعی پوچی و بی‌هدفی عمیق است. در همین حال، “پیوتر ورخوونسکی”، یک انقلابی افراطی و رهبر گروهی مخفی، نقشه‌هایی برای ایجاد هرج‌ومرج در شهر دارد. او از نفوذ “نیکولای” و همچنین از ضعف‌های اخلاقی و روحی دیگران استفاده می‌کند تا طرح‌های خود را پیش ببرد. “پیوتر” گروهی از شخصیت‌های مختلف با عقاید و انگیزه‌های متفاوت را دور خود جمع می‌کند‌؛ “کیریلوف” یک نیهیلیست که به ایده خودکشی به‌عنوان راهی برای اثبات آزادی نهایی انسان اعتقاد دارد، شاتوف؛ فردی با ایمان مذهبی و میهن‌پرست که در تقابل ایدئولوژیک با گروه قرار دارد، لیزا ترخوف؛ زنی که رابطه‌ای پر از تناقض و پیچیدگی با نیکولای دارد.
در طول داستان، درگیری‌های ایدئولوژیکی و روانی بین این شخصیت‌ها اوج می‌گیرد. “پیوتر” تلاش می‌کند با تکیه بر افکار افراطی و ایجاد خشونت و جنایت، جامعه را متلاشی کند. او حتی از قتل “شاتوف”، که به‌عنوان خیانتکار به گروه شناخته می‌شود، ابایی ندارد. “نیکولای”، که در این میان نقش کانونی دارد، با گذشته تاریک خود، بی‌تفاوتی اخلاقی و درگیری‌های درونی دست‌وپنجه نرم می‌کند. او، علی‌رغم نفوذش، نمی‌تواند نقش مثبتی در جلوگیری از فجایع ایفا کند و در نهایت به یک نیروی نابودکننده بدل می‌شود.
یکی از تأثیرگذارترین بخش‌های تسخیرشدگان صحنه گفتگوی “کیریلوف” با “پیوتر ورخوونسکی” است. او اعتقاد دارد که اگر انسان بتواند خود را از ترس مرگ و خدای بیرونی رها کند، به خدای خویش تبدیل خواهد شد.
او می‌گوید:
«اگر خدا وجود نداشته باشد، من خدایم… من تنها کسی خواهم بود که می‌توانم بر وحشت مرگ چیره شوم. اگر این را اثبات کنم، دیگر چیزی در این دنیا باقی نمی‌ماند که انسان را بترساند. همه‌چیز به اراده من وابسته است.»
رمان با بحران‌های اخلاقی و انسانی شخصیت‌ها به اوج می‌رسد و با سقوط اخلاقی و فروپاشی جامعه‌ای که تسخیر ایده‌های افراطی شده، پایان می‌یابد. پایان داستان مرگبار و تراژیک است، به‌گونه‌ای که هر شخصیت به سرنوشتی تلخ دچار می‌شود و تنش‌های سیاسی و اجتماعی در نابودی فردی و جمعی به اوج می‌رسد. داستایفسکی در این اثر به شکلی عمیق و چندلایه به خطرات ایدئولوژی‌های بی‌محابا و پوچی اخلاقی می‌پردازد و جامعه‌ای را به تصویر می‌کشد که در آستانه فروپاشی است.
سال ۱۸۷۳، داستایفسکی سردبیر مجله‌ی‌ “شهروند” شد، مجله‌ای‌ با نگرش آشکارا محافظه‌کار. در این مجله، خود او ستونی تحت عنوان “یادداشت‌های روزانه‌ی یک نویسنده” داشت. به سبب موفقیت زیاد این ستون، او سرانجام مجله را کاملا در اختیار خود گرفت؛ هم ناشرش‌ شد، هم سردبیرش‌، هم نویسنده‌ی سرتاسرش‌. این ستون از مجله شامل داستان‌های کوتاه، یادداشت‌ها، طرح‌های نیمه‌داستانی، تحلیل‌های روان‌شناختی از تازه‌ترین قتل‌های جنجالی، اندیشه‌های فلسفی و نگرش‌های مذهبی-سیاسی داستایفسکی بود. همین محصول شبه ژورنالیستی داستایفسکی او را به توسعه و بسط کامل آرای فلسفی‌ترش قادر ساخت، که در شکل نهایی‌شان در رمان بزرگ بعدی او “برادران کارامازوف” نمود یافتند. این اثر را، که کار آخر اوست، دوستداران او زیباترین اثرش ارزیابی می‌کنند. داستایفسکی قاطعانه ثابت کرد که هنوز قادر به خلق آثار ادبی بزرگ است. داستایفسکی موفق شد برادران کارامازوف را که بالغ بر هزار صفحه است، ظرف فقط دو سال به اتمام برساند. یعنی از ابتدای سال ۱۸۷۹ تا پایان ۱۸۸۰، سبک آن علایم بسیاری دارد که نشان می‌دهد با سرعت جنون‌آمیزی نوشته شده است. در بیشتر جاها گفتگوهای عجولانه بسیار دیده می‌شود که از دهان شخصیت‌ها با سرعت زیاد بیرون می‌ریزند، مثل اینکه جویده جویده حرف بزنند. گاهی اوقات حتی در گفتگوهای معمولی آن نامربوط و بی‌سر‌وته‌اند.
داستان در مورد خانواده‌ای به نام کارامازوف است که در مرکز آن “فیودور پاولوویچ”، پدر فاسد و بی‌اخلاقی قرار دارد که سه پسر دارد: “دیمیتری یا میتیا”، “ایوان” و “آلیوشا”. “فیودور پاولوویچ” که مردی نابخرد، بی‌وفا و درگیر لذت‌های دنیوی است، با فرزندانش رابطه‌ای آشفته و پرتنش دارد. او به‌جای اینکه نقش پدری مناسب ایفا کند، بیشتر به فساد و کارهای شنیع خود پرداخته و در نتیجه، فرزندانش از او دوری می‌کنند. “میتیا”، پسر بزرگ او، فردی پرشور، هیجانی و بی‌پرواست که درگیر تمایلات شخصی و مسائل مالی است. او درگیر نزاعی با پدرش بر سر ارث و مسائل جنسی است و به‌طور مداوم در تلاش برای یافتن معنا و شرافت در زندگی‌اش است. “دیمیتری” نماینده دنیای حسی و پرشور است که در بحران‌های درونی خود می‌سوزد. “ایوان”، پسر دوم، کاملاً عقل‌گرا و فلسفی است. او به دنبال پاسخ‌هایی برای سوالات عمیق مذهبی و اخلاقی است و در حالی که به دنیای عقل و تفکر پیوسته تکیه می‌کند، در درون خود با بحران ایمان مواجه است. “ایوان” به‌ویژه در مواجهه با سؤال‌های بزرگ هستی‌شناختی مانند وجود شر و رنج در دنیا و عدالت الهی به شک و تردید می‌افتد. در مقابل او، “آلیوشا” قرار دارد؛ پسر کوچک خانواده که به شدت دین‌دار و معصوم است و در صومعه زندگی می‌کند. “آلیوشا” نماد ایمان، محبت و بخشندگی است. او در تلاش است تا در مواجهه با فساد و بحران‌های اخلاقی، به راهی دینی و معنوی بپردازد و دیگران را در این مسیر راهنمایی کند. در این میان، قتل “فیودور پاولوویچ” در رمان به‌عنوان نقطه عطفی مطرح می‌شود. “فیودور” به دست کسی کشته می‌شود و این قتل تمامی توجهات را به سوی پسرانش معطوف می‌کند. “میتیا” به‌عنوان متهم اصلی در این قتل معرفی می‌شود و در دادگاهی درگیر اتهامات مختلف است. در این دادگاه، سوالات اخلاقی و فلسفی به اوج خود می‌رسد و تضادهای درونی شخصیت‌ها به وضوح آشکار می‌شود. در حالی که “میتیا” در تلاش است تا از خود دفاع کند و اثبات کند که بی‌گناه است، دیگر شخصیت‌ها به شکلی متفاوت با مفهوم گناه، عدالت و رستگاری دست و پنجه نرم می‌کنند. در نهایت، داستایوفسکی در این رمان تلاش دارد تا نشان دهد که هر فرد در تلاش برای درک معنای زندگی و درک مفاهیم اخلاقی و مذهبی به مسیرهای متفاوتی می‌رود. گاهی به نتیجه‌ای مانند “آلیوشا” دست می‌یابد که در ایمان راسخ خود ثابت می‌ماند، گاهی به مانند “ایوان” به بحران‌های فلسفی و دینی فرو می‌رود و گاهی همچون “میتیا” درگیر گناه و رستگاری می‌شود. در تمامی این مسیرها، رمان به نوعی پرسش‌گری درباره عدالت، ایمان، رنج و سرنوشت انسان است. جمله مشهور ایوان که می‌گوید: «اگر خدا وجود داشته باشد، همه چیز معنادار است، اما اگر نباشد، همه چیز بی‌معناست.» به‌خوبی کشمکش‌های درونی شخصیت‌ها و بحران‌های مذهبی و اخلاقی آنها را نشان می‌دهد. در نهایت، برادران کارامازوف یک تحلیل پیچیده از انسانیت، جستجو برای حقیقت و مواجهه با دشواری‌های اخلاقی‌ست.

آخرین حضور داستایفسکی در منظر عموم مصادف با ۵۹ سالگی‌اش بود. سیگار کشیدن زیادش او را به آمفیزم ریوی دچار کرده بود و از پرکاری روز به روز بیشتر گرفتار حملات صرع می‌شد. در نوامبر ۱۸۸۰ او سرانجام برادران کارامازوف را تمام کرد و دو ماه بعد در بستر مرگش بود. صبح روز چهارشنبه ۲۸ ژوئن ۱۸۸۱ او کتاب مقدس‌اش را خواست. همسرش “آنا” آن را به دستش داد و او بر اساس خرافه‌ای روسی آن را تصادفی باز کرد تا ببیند فالش چیست. آنا برایش آیاتی را که او پیدا کرده بود خواند و او گفت: «پس من دارم می‌میرم.» و شب، داستایفسکی مرده بود.
سه روز بعد به رغم هوای بینهایت سرد اواسط زمستان روسیه سی هزار نفر در خیابان‌های سن‌پترزبورگ گرد آمدند و به تماشای عبور تابوتش ایستادند. پایان زندگی داستایوفسکی، همچون بسیاری از شخصیت‌های داستان‌هایش، پر از درگیری‌های درونی و بیرونی بود. مرگ او نه تنها پایان زندگی‌اش، بلکه آغاز دوره‌ای جدید در ادبیات جهان بود؛ دوره‌ای که در آن پرسش‌های او همچنان در ذهن خوانندگان و اندیشمندان باقی خواهد ماند.

*این نقد با الهام از کتاب “آشنایی با داستایفسکی” اثر “پل استراترن” نوشته شده است.

نازگل صبوری
نازگل صبوری

مطالب زیر را حتما بخوانید:

قوانین ارسال دیدگاه در سایت

  • چنانچه دیدگاهی توهین آمیز باشد تایید نخواهد شد.
  • چنانچه دیدگاه شما جنبه ی تبلیغاتی داشته باشد تایید نخواهد شد.
  • چنانچه از لینک سایر وبسایت ها و یا وبسایت خود در دیدگاه استفاده کرده باشید تایید نخواهد شد.
  • چنانچه در دیدگاه خود از شماره تماس، ایمیل و آیدی تلگرام استفاده کرده باشید تایید نخواهد شد.
  • چنانچه دیدگاهی بی ارتباط با موضوع آموزش مطرح شود تایید نخواهد شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

لینک کوتاه: